سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

آدم هایش  را ریخته ام دورم و وسط همه شان نشسته ام . . اتاقم شده پر از آدم . .  


دانه دانه میکشمشان جلوو  تند تند ورق میزنم برگه های خاک گرفته شان را . . .

کلی مطلب دارند . . .زبانشان ساده است و پر از ابهام  . . اصلا قلمبه سلمبه بلد نیستند حرف بزنند . .

وقتی نگاه میکنند آدم سنگینی حس نمیکند . . . تازه اگر شما باشید لابد کلی هم میخندید . .

اما خب من از وقتی آمده ام اینجا اصلا به هیچ کس نمیخندم . ..هیچ کس هم به من نمیخندد. . .

دیروز یکیشان با یک ماژیک کلفت قرمز سمت چپ پیراهن آبی اش  نوشته بود:این محموله شکستنی است .با احتیاط حمل شود . .

, بعد هم انگارکه  دارد ادای  اسلوموشن هارا در می آورد آهسته آهسته قدم های بزرگ بر میداشت  و خم خم راه میرفت . . .

همان موقع بود که یکی از آن منگل های عاقل نما سرش داد کشید:هــــــــــــی ی ی ی. . تو باز لباستو داغون کردی . . .

 من اینجا را دوست دارم . . .اینجا آدم هایی دارد که ادعای عقل ندارند . . .اصلا وقتی میخواهند به هم ناسزا بگویند میگویند ..هه عاقل ..و بعد هم از خنده ریسه میروند و پخش میشوند روی زمیـــ.. . 

. . .

به اینجا که رسیدخودکار از دستش افتاد  سرش را سریع به پشت بر گرداند و داد زد :

کی منو هل داد؟؟؟؟کی بود منو هل داد؟کی منووو از موضوع پرت کرد؟ دِ لعنتی کی هستی؟بگو کی هستی ؟

سرش را بین دست هایش گرفت و به حالت سجده روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد .  . .بلند بلند گریه میکرد . . .کلمات دو بند بالا زیر اشک هایش خیس میخوردند و با هم قاطی میشدند . . .

اتاق شده بود پر از صدای گریه . . .صدای گریه ای که ناگهان  ساکت میشد . . .گاه گاهی سرش را بیشتر بین دو دستش روی زمین فشار میداد و صدایش را بالاتر میبرد و باز بعد از چند ثانیه ساکت میشد . .

وقتی صدای دستگیره ی در را شنید دیگر کاملا سکوت کرد . . .

کسی در را به زحمت باز کرد . . کاغذ های دست نویس زیر در مچاله شدند و  و در باز شد . . .

کسی از در آمد تو که لباسش آبی نبود . . .

_ملاقاتی داری . . .

سرش را آرام بالا آورد و با  شنیدن صدای محکم در چشمان خیسش را بست . .

روی زانوهایش خم شد و به زحمت دستش را به برگه های مچاله شده ی کنار در رساند .  . . با دو دست صافشان و کرد و به جوهر های پخش شده رو ی کاغذ خیره شد . .

خواندنشان زحمتی نداشت وقتی همه را حفظ بود:

-عزیزکم. . .بعد از تو . . .دنیا را دار المجانین میکنم . . . تا همه مجنون شوند . . تا همه بدانند . .لیلای من . . .

آه . .لیلا . . .

سرت را از زیر خاک ها بلند کن و بگو ..این خانه . .چرا ینقدر خاک گرفته است . . .

راستی لیلا. . خانه ی کوچک تو . . . چرا اینقدر خاک گرفته است؟

لیلا . .خانه مان خاک گرفته است . . .

لیلا ..

صدای بلند و نامهربانی  داخل سالن پخش شد :

آقای . . .

ملاقااااااااااااااااااااااااااتی دارید . . . . .

------------------------------------------

پ.ن:فقط یک توصیف کوتاه بود..همین...

 


خاطره شده درچهارشنبه 90/8/25ساعت 10:12 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت