سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 دلم براش تنگ شده . . .

تا چند دقیقه دیگه میارنش . . .

اینجا خیلی شلوغه . . .گرد و خاک بلنده . . .مادرش خیلی بی طاقتی میکنه.. . .

تحمل گریه هاش برام سخته . .اصرار داره بره تو غسال خونه..

اما نمیذارن....

شاید اونا میدونن دووم نمیاره . .

منم میدونم دووم نمیاره. .

پدرش ساکته. . چهره ی پر ابهتش الان شده دریای غم . .

تا میبینیش اولین چیزی که به نظرت میاد کمر شکسته است . . .

برادراشو نمیتونم پیدا کنم . . شاید دنبال کارای کفن و دفنن. .

قبرستون شلوغ شده . . فکر نمیکردم اینقدر دوست و آشنا داشته باشه. .

بعضیا رو چندین سال بود ندیده بودم . . اما اینجا دارن با سوز گریه میکنن...

دوستاش یه جا جمع شدن و فقط گریه میکنن...صبور ترهاشون بی قرار تر هارو دلداری میدن..

بعضیا هم شوکه ان . . .انگار باورشون نمیشه . .همهمه است..معلوم نیست جنازه رو کی میارن بیرون. . . .هوا گرمه...

منم کلافه شدم...استرس دارم . . خیلی دلتنگشم..تا حالا اینقدر ازش دور نبودم. . .

صدای جیغ و داد بلند شده . . فک کنم دارن میارنش بیرون..آره آره. . .یه تابوت بلند شده

صدای لا اله الا الله همه جارو پر کرده . . .

قبرشو دیدم....یعنی تمام مدتی که گور کن داشت میکند من زود تر اومده بودم و داشتم رختخواب خاکیشوتماشا میکردم . .

خیلی عمیق بود. . .غرق خاک . .از سنگ لحد ها میترسیدم. . .

اینو مطئنم که هیچ وقت نشد از ترس خاکی شدن رو زمینی نشینه. . .

مینشست و استراحت میکرد..

مینشست و زانو بغل میگرفت . .

مینشست و گریه میکرد .. .

می نشست و . . .

باید برم تشییع....

باید برم دنبال جنازه اش. . . هیچ کی راه نمیره . . همه پاهاشون رو زمین کشیده میشه ..

انگار تاب راه رفتن ندارن. . .یه خانوم از دور داره نقل میپاشه رو جنازه . .

فکر کنم خاله شه...

سنگینه . . فضای قبرستان سنگینه . . بوی دل سوخته میاد..بوی داغ میاد . . .هوا دم کرده . . .نم اشک داره . .

گور کن تکیه زده به بیل و جمعیت رو تماشا میکنه . .

منتظره ..سخت منتظره . .

جنازه داره دست به دست میشه . .

من دارم نگاهش میکنم...

تکیه کلاماش یادم میاد.....

------سلام ..چطوری؟بزرگ شدی . . .

------میمیری...همش علائم مرگه . . .یکی اینطوری بود مرد...

و بعد هم یه خنده . . .

مادرش داره فریاد میزنه......

بش میگه بلند شو . . میگه نرو . . میگه بخند. . .التماس میکنه بخند . . . میگه تبسمم بلند شو به خاطر مادرت بخند . .

اما اون که نمیتونه بلند شه . . .نمیتونه بخنده

من خوب میدونم که نمیتونه......

نقاشی هاش میاد جلوی چشمم...آخرم نتونست به بچه ها بفروشه و لبخند آلبالویی بخره. . .یعنی فرصت نکرد . .

حالا نقاشی هاشو چه کار میکنند؟. . .

دلم براش تنگه...کی از روی دستا میاد پایین؟

چقدر چهره های آشنا تو این جمعیته...چقد داغونن...آخرین بار که دیدمشون لبخند داشتند....

رسیدیم به قبر..دارن جنازه رو میارن پایین...دارن میذارنش زمین...

اومدن بالای سرش....خیلی ها . . .اون دو تا برادراشن.....خیس اشکه صورتشون.....ندیده بودمشون اینطوری . . هیچ وقت . .منم میخوام برم جلو..برم ببینمش....

اما نمیشه . . همه بالای سرشن . .

میخوان نماز بخونن......دارن همه رو به صف میکنن....

مادرش طاقت نماز خوندن داره؟؟؟؟؟

نمازو بستن. ..حالا راحت تر میتونم نگاش کنم....میترسم به صورتش دست بزنم....میترسم گریه ام بگیره . .

میترسم وقتی به صورتش دست میزنم چشماشو باز نکنه و نخنده. .

اونوقت من باور میکنم....اونوقت من میمیرم...

دلتنگشم.....

میخوان جنازه رو دفن کنن....صدای شیون بلند شده..نگاهمو میچرخونم..جمعیت دور سرم میچرخه ..صداها قاطی شده

معلوم نیست دوستاشن...فامیلشن....خونواده شن....یا..

معلوم نیست آه کی سوزناک تره..

مردا هم گریه میکنن...

دارن آروم میذارنش تو قبر...دارن از دست مادرش میکشنش بیرون....دارن از نگاه پدرش میگیرنش . .

دارن از التماس چشمای برادراش جداش میکنن....دارن. . .

همه دارن دل میکنن

نفسا تند شده . . .صدای دونه دونه نفس هارو میشنوم...صدای تپش قلب هارو میشنوم...

دارم نفس میزنم...دارم میتپم.  . .ترسید م...بغض دارم..دلتنگم.....

یه نفر تو قبر داره براش میخونه....داره تکونش میده و براش میخونه که :

اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا فُلانَ بْنَ فُلانٍ

....

خودت بگو که میفهمی..بشون بگو خوب میفهمی . . .

هل انت علی العهد الذی  فارفتنا علیه من شهاده . . .

دارن تکونش میدن.....

بگو که بر اون عهد هستی . . .همه رو بپذیر. . .همه رو تایید کن .. . .خوب این تلقین هارو گوش کن . . بشون عمل کن. .

نترس. . مثل همون وقتا که تو بی پناهی دنیات خدا دستتو گرفت . .حالا دنبال دستای خدا بگرد . .

افهمت یا فلان؟؟؟

میگی بله .  . . من میشنوم که میگی بله . .

اللهم عفوک..عفوک...

خداکنه عجله نکنن.....خیلیا دلتنگ دیدن چشماتن...هرچند بسته است...اما باید ببینن که بسته است تا باور کنن

ببینن لبات بی رنگه تا باور کنن

ببینند از خنده هات از نشاطت ..از شیطنتهات خبری نیست تا باور کنن..

تا بفهمن رفتی..

تا بفهمن دیگه مال خاکی . . رنگ خاکی . . سردی . .مثل خاک . .بی آلایشی..مثل خاک...آرومی..آروم تر از همیشه . .مثل خاک . .

"""تبسمم....

مادرته .. .لب گذاشته رو چشم هات. . .نمیخوای براش بخندی؟نمیخوای نگاش کنی...."""""

باباست....داره بالای قبر بهت میگه . . مادرهاکم میشه بیان داخل قبر ها...نگاه به بیست سالگیت کردن و سوز مادرت که گذاشتن بیادپیشت....

حالا دارن سنگا رو میذارن . . من از این سنگا میترسم...من مضطربم..من دلتنگم...

من تنهاش نمیذارم..

من میرم کنارش...میشینم کنارش...دارن روی هردومون سنگ میذارن....روی من....روی جسم من....

دارن خاک میریزن....

صدا ها داره ضعیف تر میشه...

نور داره کمتر میشه . .

دارم از ترس میمیرم...

دارم....

.............................................................................

خدایا..بعد از این کی میاد دنبال من؟؟؟؟

پ.ن:خدایا کمکم کن. . .

 


خاطره شده درچهارشنبه 90/5/12ساعت 12:22 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت