بنام او که همواره تنهایی ام را میشکند
پیاده رو.....پیاده رو.....پیاده رو.....
ویک انگشت که روی زبری دیوار سیمانی خراشیده میشود....
قدم هایت آهسته است....
وشاید تمام مردم قدم هایشان را تند کرده اند که از تو سبقت بگیرند....
یک شهر آدم بی تفاوت از کنار تو و پیاده رو میگذرد .. گاهی فکر میکنی حتما دیگر هیچ آدمی نمانده...
پیاده رو ...پیاده رو.....پیاده رو
و رد اشک هایی که قبلا به خورد آسفالت سیاهش داده بودی.. هنوز هم دیده میشود....
حتی رد انگشتی که بار ها و بارها و بارهاتر...روی همین دیوار کشیده شده بود...
یادت می آید کی با پیاده رو ها آشنا شدی....
خیلی از آن روز ها نمیگذرد...
از یک مبدا اضطراب, نفس نفس زنان خودت را بیرون انداختی و دویدی تا به یک مقصد آرامش برسی....
چشمانت را بسته بودی و فقط میدویدی...
..ماشین ها جلوی بی تابی ات ترمز میزدند....چراغ های تیر برق در چشمت شفاف و تار میشدند...
دل ماه برایت شور میزد...
اشک امان نمیداد نگاهت را صاف کنی....
نمیدانستی کجا میروی و به کدام طرف میدوی....
نفست بریده بود....بالا نمی آمد....نمیدانم از کجا نفس می آوردی....ریه ات میسوخت....پهلویت تیر میکشید...
اما یک لحظه نمی ایستادی....فقط گاهی پشت سرت را نگاه می انداختی و باز با اضطراب سرعتت را تند تر میکردی....
آخر به جایی رسیدی که پشت سرت فقط سیاهی بود....
فقط شب بود....
فقط تنهایی یک خیابان بود و سکوت یک پیاده رو....
آنجا تازه قدم هایت آرام شدند...
تازه پاهای خسته ات بر سیاهی آسفالت پیاده رو نفس تازه کردند....
آنجا فهمیدی چقدر لذت دارد.....کشیدن انگشت بر زبری یک دیوار سیمانی..که تمام شب را با تو همراه است....
آنجا تازه توانستی بفهمی سوزش صورتت از گرمای اشک است...
آنجا تازه توانستی دستت را بر درد پهلویت فشار دهی...
آنجا تازه توانستی کمی صدای گریه ات را به گوش خودت برسانی...
آنجا تازه نفست بالا آمد...آه کشیدی...
آنجا تازه بی پناهی ات را هضم کردی
و همه ی این ها را تماشا میکرد.....سیاهی چشمان یک پیاده رو
حالا هر بار که ازاینجا میگذری....
پیاده رو... پیاده رو .....خاطراتت را قدم میزنی......
قدم بزن...آرام قدم بزن...
پیاده رو ها....و خدای پیاده رو ها...هوایت رادارند....
قدم بزن...
پ.ن:پیاده رو ها هم مثل دیوار ها همدم اند.....
Design By : Pichak |