سفارش تبلیغ
صبا ویژن

معصومیت کودکانه ای, تکیه زده بر تکیه گاهی سرد ,تاب میخورد . . .


کسی با شتاب . . تاب را هل میداد . . .

معصومیت کودکانه ای غرق در اضطراب . . تاب میخورد . .

کودک با دستان سفید کوچکش طناب های ضخیم را گرفته بود  و با تمام قدرت خودش را نگاه داشته بود . . .

نگاه  بی قرار و هراسانی روی تلاطم تاب میبارید و بریده بریده میخواند :

تابــــ تابـــ عباسی . . .

انگار به جای اینکه بگوید "میترسم"فریاد میزد:

تابــــ تابـــــــــــ عــــــــــــــباســــــــــــــــــی

میخواست بگوید نگه دار ...اما فریاد میزد :

تابــــــــ تابـــــــ عباسی . . .

آدم های غول پیکر خاکستری دور تاب فریاد میزدند :

بــــــــخـــــــــنــــــــــــد . . . بـــازی کـــــــــــن . . . تاب تاب عباسی بخـــــــــــوان . . لذت ببر. . .بــــخـــــنـــــد . . .

صدای قهقهه های خاکستری لابه لای سوزه های باد متلاشی میشد . . .

معصومیت کودکانه ای تکیه زده بر تکیه گاهی سست تاب میخورد . . .

و صدای کودکانه ای مدام فریاد میزد:

تاب . . تاب ..عباسی . . .

------------------------------------

چشمان بی قرار کودک کم کم بسته شد . . .سرش آرام به شانه افتاد . . . و دیگر بریده بریده هم تاب . . تاب . . نخواند . .

همهمه ها خاموش شد . . .

حالا همه فهمیده اند . . .

خوب فهمیده اند . .

که کودک . . .هیچ گاه . . .از آن تاب بازی لذت نبرد . . .


خاطره شده درجمعه 90/9/25ساعت 5:39 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت