به نام آنکه مرا بخشید...
1-دل شکستم و دل نشکستم.دل شکسته ام و دل شکستم . شاید هم دل شکسته ام و اصلا دل نشکستم. همه اش به اجبار بود.حراف. من 18 سال است که به اجبار کار انجام میدهم. از همان آغاز که به اجبار متولد شدم تا همین الان.فقط خواستم بگویم اینجا پا بر جاست مثل زندگی من. مثل نفس های من. سرشار از تردید!
2-خداحافظی کردم. برای همیشه! شب قدر بود . خداحافظی کردم. میدونستم دلتنگ میشم اما گفتم خداحافظ. میدونستم . خیلی چیز هارو میدونستم و باز با گریه هلش دادم که برو.باید دعا میکردم که از ذهن و قلبم بره. اما به ظاهر رفته. فکرش رهام نمیکنه. حتی یک لحظه!
آدم خیلی وقت ها از خیلی چیزهایی که دوسشون داره خداحافظی میکنه. گاهی وقتا اون چیز دوستداشتنی گناهه.(متنم سرشار از ایهام هاییه که فقط یک معنی داره!)
3-یادم نیست شماره سه ایی که اوندفعه نوشتم و به خاطر یک نگاه سنگین مجبور شدم چرک نویسشو پاک کنم چی بود. یادم نیست!
4-نویسنده ی وبلاگ گوربان با واژه ها بازی میکنه تا احساسات رو تحریک کنه. فقط برای اینکه برای کوچولوی چهار ماهه اش که داره بهشتی میشه دعا کنیم.فقط به امید اینکه شاید دعای کسی مثل من به خدا برسه و...
پسر همسایه پاش رفت زیر ماشین. بیمارستان بستری شد. یهو تو بیمارستان کلیه اش درد گرفت ازکار افتاد . دیالیز کردن. یهو ریه اش عفونت کرد.و یک هو دیشب خبر دادن پسر همسایه مرد. و یک هو زندگی 5ساله اش ...و یک هو تنها بچه ی شش ماهه اش...
خدایا من چقدر بی دردم. شکر. شکر. شکر.
5-سبز پوشان در تهران تظاهرات کردند. بعد از تظاهرات قدس.
مردم فریاد زدند وای اگر خامنه ای اذن جهادم...سبز پوشان فریاد زدند خامنه ای الهی مجتبایت بمیرد...!من رهبرم را دوست دارم. همانطور که ماموستای سنی نماینده ی خبرگان مردم کردستان که دیروز ترور شد دوست داشت. میگفت :ما در عرض چندرهبر نداریم فقط یک رهبر است . فقط یکی و در طول آن همه مطیع رهبر.
او سنی بود؟؟؟؟
من شنیدم که رهبرم در نماز جمعه با اشک میگفت من جان ناقابلی دارم.. جسم ناقصی دارم.....شنیدم که خطاب به امام زمان میگفت برای شهادت آماده ام.
من شنیدم که میگفتند.. الهی مجتبایت بمیرد...!
رهبرم . الهی بمیرد آنکه تورا نخواهد. آنکه آرمان تورا نخواهد. آنکه شادی دلت را نخواهد. آنکه روشنی چشمت را نخواهد. آنکه لبخند لبت را نخواهد.آ>که عزتت را نخواهد.و الهی بمیرم اگر سکوت کنم در برابر آنکه نیت کند کمی از اقتدارت بکاهد.
چیزی ندارم.
جانم فدای تو.
سلام
(یا احکم الحاکمین یا اعدل العادلین یا اصدق اصادقین یا اطهر الطاهرین یا احسن الخالقین یا اسرع الحاسبین یا اسمع السامعین یا ابصرالناظرین یا اشفع الشافعین یا اکرم الاکرمین.)
قبل از هر حرفی شهادت مولای متقیان علی_علیه السلام_رو به سومین سامعان وبلاگ تسلیت عرض می کنم...
شبای قدر...شبای پر قدر...شبای سرنوشت...شبای....رو نباید از دست داد امیدوارم توفیق درکش رو داشته باشیم.
امروز می خوام از سرنوشت حرف بزنم....از بازی روزگار...از تقدیر و قدر...
نمی دونم دلهره ایی که مدتهاست تو وجودم رخنه کرده از کجا ناشی میشه؟
امروز می خوام نه از دغدغه های یک شاعر...بلکه از دغدغه های یک انسان بنویسم.
واسه همین عرصه وسیع میشه و زبان...
خانواده..درس...دانشگاه....شعر و هزار تا مسئله ی گفتنی و نگفتنی شده دلهره های دیروز و امروز و احتمالا فردای!! من.
انسانهای اولیه شاید می تونستند به هم اعتماد داشته باشند_تازه اون هم شایــــــــــــــد!_
ولی الان.....
فسیل اعتماد از آثار باستانی ارزشمندیه که دیگه نمیشه پیداش کرد!!!!
اصلا نمی خواستم در این رابطه بنویسم..نمی دونم این چه حسیه که منو وادار می کنه آه بکشم و دگمه های کیبورد رو فشار بدم؟؟
بگذریم
میرم سر دلهره هام
اگه بخوای تو شهر خودت درس بخونی از خوندن تنها رشته ایی که دوست داری محروم میشی
اگه بخوای تنها رشته ایی که دوست داری بخونی باید تحصیل تو یه شهر غریب وخوابگاه و دوری و دلتنگی و هزار جور مکافات رو تحمل کنی.
اگه بخوای درس نخونی آرزوهات می رن تو کما...بعد از یه مدت هم اعضاشونو اهدا می کنی به آرزوهای یه نفر دیگه تا زنده باشه با آرزوهاش!!!!
پس گزینه دوم رو با ترس و لرز انتخاب می کنی و خودت رو می سپری دست خدا...
حالا تویی
با یه شهر عجیب وغریب و وحشتناک
و دوری
و دلتنگی
و وحشت
و بی اعتمادی
و....
البته
فقط دلت به این قرصه که خدا هست!
حالا
تویی و
ایمانی که باید حفظ بشه
وصداقتی که باید تو چشمات سیوشون کنی
ودلی که نباید علف هرزه توش رشد کنه
و ذهنی که فقط باید درس بخونه
و البته
گاهی شعری که
دلتنگیهات رو
ببره رو صحنه ی نمایش...
حالا شمایی
و دست دعایی که دلهره ها رو ریشه کن می کنه...
.........................................................
1-نمی خواستم بیشتر از این بنویسم...حالم خوب نیست می ترسم حرفام...
2-شبای قدر از همگی التماس دعای ویژه برای خودم و وراج دارم.
3-ببخشید که آپ کردنمون اینقدر طول کشید...وازهمه ی دوستانی که به وب دوستانه ی ما سر می زنند ممنونم.
یا علی
به نام پروردگار من.
باز هم در پی پستم. ولیکن نتوانم که نگارم.در این ذهن پر از ماسه و سیمان و ملاتم دگر واژه ندارم !!!
ماه رمضان است و دلم لک زده تا پست زنم باز..پستی که دهد مزه ی خرما و کمی بامیه و زولوبیا با کمی آبجوش...ویه کم لیمو هم روش.
..پستی که در آن عطر دعا باشد و بوی سحر و لحظه ی افطار ...شب قدر ...نگاه همه بیدار...
پستی که در آن عفو شود صفح و همه صفح شود غفرو خدا باز کند در به روی رحمت و بی منت و مردم همه در نعمت و شیطان پر حسرت .
دلم لک زده تا پست منم روزه بگیرد. عطر رمضان را دهد و خوش خبری آرد و تبریک بگوید .
.آآآآآآه ای کاش که این ماه دلم را دل تاریک مرا خوب بشوید..
افسوس همه حسرت و آه است و تلاش من تباه است.
بر سفره ی زیباو پر از نعمت الله، ازمن خبری نیست.
اشکم به روی گونه کی برد شده جاری ....از من اثری نیست.
نه روزه ی من روزه ی عشق است، نه طاعت من طاعت مقبول به درگاه...کشم آه.
پستم چه نچسب است و دلم غرق به غصه است و بغضم که شکسته است و این ذهن که بسته است و این روح که خسته است و...
..................................................
پی نگار:
عفو:بخشیدن گناه
صفح:نه تنها بخشیدن بلکه به روی طرف هم نیاوردن
غفر:میبخشد ... به روی خود نمی آورد و چیزی هم به گنه کار پاداش میدهدکه از صفات پروردگار و نهایت لطف است.
طاعاتتان قبول.
التماس دعا
سلام
وراج:"دستها بالا"
وراج در حالی که از پشت تلفن اسلحه (سرد و گرمش رو ندیدم!)به دست گرفته بود بانهایت خشونت به حراف_یعنی من!_ گفت:
اگه تا فردا صبح پست نزده باشی تمام کامنتای خصوصی ات رو به عنوان پست, علم (به فتح عین و لام و سکونه میم!! )می کنم...!! من هم از ترس جان و مال و آبرو!!اومدم مثلا پست بزنم...
ذهنم عینهو بازار سه شنبه بازار(حشو بود؟)! شلوغ و درهمه, از کجا باید شروع کنم؟
این همه حرف رو مگه میشه تو یه پست گنجوند؟
نه
مثل اینکه مجبورم ازبخشهای قابل توجه ایی از غرفه های ذهنم بازدید کنم ببینم چه خبره...
در این بازدیدها شما هم همراه ام هستید
بخش اول
اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه:
دلم خونی مالی شده!از طرف دوستی که اصلا ازش انتظار نمی رفت تهمت ویژه ایی خورده!!جوری ام خورده که با روغن کرچک هم نمی تونه .......
هی
توهمات گسترده ی یک دوست و دهن لق مآبیه همون دوست, صاف خورده وسطه قلبم
آره آره ,از همون تیرهایی که تو نقاشی هام می کشیدم وواسه قشنگ تر شدن تیر بود یا قشنگ تر شدن قلب_نمی دونم!_تیر رو از وسطه قلب رد می کردم....
بعضی از مردم آش نخورده دهانشان می سوزد!من یه خورده پیشرفت کردم,آش نخورده دلم میسوزد_ در حده جام جهانیه فوتبالی که نتونستیم راه پیدا کنیم!!_
دوست عزیز با ما بد تا کردی!با بقیه.......
بخش دوم
یک سال تحصیلی بشین بکوب!درس بخون= شعر نگو
نکوب!درس بخون=شعر نخون
به کوبیدن و نکوبیدن فکر نکن,درس بخون=شعر........
به این امید که
تابستون می یاد,شعر می خونی,شعر می گی,کلاس شعر می ری...
ولی غافل از اینکه کلاسای انجمن مورد نظر تا اطلاع ثانوی تعطیل خواهد شد!!!!
آن هم به علت العلل گرما که یک تنه تسلسل را نفی کرده است!
البته از عوارض جانبی اش هم بگویم که رفیقات شفیقات را مدتی است ندیده ایم و نشت دلتنگیه ناشی از فراق راهمچون لوله ایی غریب چکه می کنیم!!
بخش سوم
همه ی تازه عروسا سرشون اینقده شلوغه؟با توام...چرا پشت سرت رو نگاه می کنی؟؟؟؟؟؟
آره دیگه با خوده خوده خوده وراجت ام!!
نمی گی حراف هم دل داره؟دل که نه!!منظورم همون بخش احساسات مستقر در مغزه!!
...........
می گذریم,از آن گذشتنهایی که می گویند آخرش به ناکجا آباد ختم می شود
تا شاید در همان نا کجا آرام گیرد آه های آتشینم_شعر نبودهااا_
آه من آیینه ات را تار خواهد کرد
درد من آخر تو را بیمار خواهد کرد
پیشترها شعرهایم بی هدف بودند
شعر را عشق تو معنادار خواهد کرد
......
پ.ن
1-الان شاید چپ چپ به اسمه من نگاه کنید بگید ذهنت همین سه تا دونه غرفه رو داشت؟
نخیرم!غرفه های زیادی داره از هنرمندای خارجی هم دعوت کردیم!وقت بازدید تموم شد ان شاالله بعد از ظهر تشریف بیارید!!!
2-اگر این نوشته به دلایل حقوقی وحقیقی ارزش خواندن نداشت بذارید به حسابه اینکه تحت تهدیدهای فراوان دوستی عزیز بود(چاپلوسی می کنیم!)!!!
3-همینجا از پولی و تمام برو بچه های با معرفت تبیان که قدم به وبلاگ خودشون می ذارند تشکر می کنم
همچنین از آن من های نوعی و غیر نوعی که گاهی نظر می گذارند!!و گاههایی که نظر نمی گذارند پست ها را مطالعه!می کنند متشکرم!
دییییییییینگ.صدای زنگ در خونه!
یوهوووووووووووووووووووووووووو..
سلام بابا.. خوبی ؟ خوشی؟ دلم برات تنگ شده بود.چند ثانیه خیره تو چشمای بابا.
با سرعت میدوم طرف اتاق. اول آبجی کوچیکه .. وای عزیزم .گلم. بهارم. نفسم. عشقم . امیدم . گل گلی. غنچه من .. عروسک. دلبرک.. کمبود لغت و اتمام ابراز احساسات!
چند ثانیه خودمو جا میکنم تو چشمای آجی کوچیکه.
وای.. مامانم سلام. هیچی نمیگم . فقط میرم در آغوشش. شایدم میاد تو آغوشم.هیچی نمیگم.
ا.. در اتاق من سلام.. درو باز میکنم. وااای عزیزم اتاقم . سلام. خوبی؟ میدونم دیگه هیچ کس نیست با در و دیوارت حرف بزنه... !
کمدم . عزیزم. خوبی؟ میبینم که کتابای داداش جای کتابامو گرفته.. بی معرفت خوب جامو خالی نگه داشتیا. نه شوخی کردم. غصه نخور.
سلام رایانه ی بابا. سلام اسپیکر. سلام میز .سلام مانیتور.سلام اسکنرنقاشیام.سلام پرینتر
واای سلام دیوار رو به رویی.جای نقاشی های من. اینقده دلم برات تنگ شده بود. دیروز داشتم به دیوار خونه ی همسر میگفتم که باید قدر نقاشی هامو بدونه و مراقبشون باشه. گفتم اون نقاشیا مال تو بودن و حالا...
چقدر جای میزمن تو اتاق خالیه. انگار کلا دکور اتاق به هم ریخته...
وای قالی عزیزم. سرمو میذارم رو زمین و میبوسمش.
ا.. طوطیا..سلام نبات.سلام کاسکو..
.به سلام.مخاطبای عزیزم. سلام حراف جون جونم.. سلام پولی جونم..متنتو خوندما...!سلام ساقی رضوان .. نیستی نجواهای شبانه منو ببینی.!.سلام غلام آقا جون.!سلام قیچی جان،تازه رفیق!.سلام من نوعی.. خوب به التماسام بها دادیا...!سلام به همه.
خوبید؟
دلم واسه تک تکتون تنگ شده بود.
شنیدید میگن هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.. به خدا راسته . هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه!
راستی...من دارم دیوونه میشم؟
بسم رب المنتظر(به فتح یا کسر ظ! لا تفاوت بینهما)
به من گفت سه ساله وب مینویسی و نوشته ای راجع به امام زمانت نداری. چند ساعت به جمله اش فکر کردم و بعد با خشونت تمام به خودم گفتم:بی معرفت!
و قلم زدم:
انتظار...من انتظار را با حروفی آشنا تر از حروف الفبا هجی میکنم.
من انتظار را از حضور تا ظهور مرور میکنم.
من انتظار را می بویم.؟
من انتظار را نفس میکشم .
من انتظار را...
بی خیال شعار و شعار.
میشینی سر دعای توسل.از اول :بسم الله!اللهم انی اسئلک رو میگذرونی...یا سیدنا و مولاناها را رد میکنی.توسل میکنی...توسل میکنی...اما منتظری... میرسی به یا ابا محمد ایها الزکی العسکری یابن رسول الله....آروم آروم قلبت تیر میکشه...چشمات گرم میشه...انتظارت لبریز میشه و برای بلند شدن آماده میشی ...پی امامت میگردی..آخر رو به قبله می ایستی و سمت کعبه امامتو پیدا میکنی..
دستتو رو سرت میذاری :یا وصی الحسن والخلف الحجه.. ایها القائم المنتظر المهدی یابن رسول الله ...اشک رو گونه هات میشینه..سینه ات از غم تیر میکشه...
دلت نمیاد بشینی..معمولا تا آخر دعا رو ایستاده میخونی.
شب قدر میشه.قسم میدی بعلیٍ...بالحسنِ...بالحسینِ...بعلی بن الحسینِ...قسم میدی...به بهترین ها.. به تمام کسایی که پیش خدا آبرو دارن.. اما منتظری...انتظار...انتظار...
دنبال امام زمانتی..میرسی به آخرین حجت.بلند میشی.قسم میدی:بالحجه
و بعد از اون آروم و در گوشی طوری که هیچ کس نفهمه با امامت درد دل میکنی:
آقاجونم...میبینی منو؟چشمامو میبینی؟به گنبد آبی یک مسجد خیره میشه... به بهانه ی تو...!میبینی زبانمو؟به دعای عهد میگرده.. به بهانه ی تو!
نمازمون با اذان انتظاره... به بهانه ی تو..
میبینی آقا؟بهانه جور میکنم برای ظهورت...بهانه میتراشم برای اومدنت...گفتم تحویل سال جمعه است.. بهانه ای برای آمدنت...به زور و دونه دونه علائم رو کنار هم میذارم و زمان رو به آخر میرسونم و غافل از قهقهه ی مستانه ی ثانیه ها فریاد میزنم آخر الزمان است.. شاید بهانه شود برای آمدنت...
میگم آیت الله بهجت فرمودند پیران هم امید داشته باشند به دیدار تو ...وعده ی بهجت، بهانه ای برای آمدنت...
هرسال منتظرم نایبت نام سال رو سال ظهور بذاره....تا شود بهانه ای..برای آمدنت...
بدها و بدیها رو میشمارم و اسم تمومشونو دجال میذارم ...تا بهانه ای شود برای آمدنت...
اما کمی فکر میکنم..آقای من .. دلم غرق غصه است و نفسم غرق گناه
و میدونم که امامی و طاقت گمراهی ذلیل ترین هایی مثل من راهم نداری.. می آیی و هادی میشوی پس :بهانه میشوم آقا.. برای آمدنت...
پی نگار:
1- از مشهد اومدم .آقا جواب سلام همه رو دادند. اما من نشنیدم که براتون بیارم.
2-پست قبلی جو گیر(غم گیر) شدم گفتم آخرین پست از منزل پدری. حالا یادم اومده اگه پستی هم باشه از منزل پدریه..چون خودم رایانه ندارم.
سلام
من حرافم و دارم برای بار دوم پست می زنم
امروز اومدم یه داستان واقعی تعریف کنم
داستان من و کودک شعرم:
(قبل از کنکور)
_من در حال فلسفه خواندن_"فارابی در حدود سال 260 هجری در دهکده ی وسیج,از نواحی فاراب ترکستان متولد..."
که ناگهان کودک شعرم با پاهای برهنه پرید وسط کتاب!!!
_من خطاب به کودک شعرم_:عزیز دلم!الان نه باشه واسه بعد از کنکور!خب؟
کودک شعرم گریه می کرد و بهونه می گرفت...
_من با قیافه ی..._:بسه!!!!دارم درس می خونم. دست از سرم بردارو تا بعد از کنکور هم نیا!
....
(بعد از کنکور)
رفت که تا بعد ازکنکور هم نیاید....
<این داستان ادامه دارد>
****
نمی دونم چرا می خوام آخرین تراوش ذهنیمو بنویسم ولی اگه خوندید لطف کنید برداشتتون رو بنویسید:
دیروز
در تب نداشتنش
می سوختم
و امروز
که دارمش
آنقدر سرما خورده ام که...
حتی تب هم به سراغم نمی آید.
پی نگار:
1-این دومین تجربه ی پست زدن منه!
2-داستان و تراوش ذهنی ربطی به هم ندارند!!(شاید هم دارند!)
3-....(تا سه نشه بازی نشه!)
سلام.
خواستم راجع به کنکور مطلب بنویسم حوصله نداشتم.تصمیم گرفتم کاریکاتوری رو که سرجلسه پشت فرم نظر خواهی کشیدم رو دوباره بکشم و بزنم تو وب.
انتظار کنکوری برای توزیع برگه ها:
بنام خدای تمام دلتنگی ها...
سلام
راستش یه چند وقتیه کلا شور و شعور وبلاگ نویسی رو از دست دادم.یعنی در عرصه ی وب نویسی بی شعور شدم.
حوصله هم ندارم.
مثلا همین الان که این صندلی چرخدار هی زیر پام میچرخه و کفرمو در میاره اینطوری عکس العمل نشون میدم.چند لحظه...
.............!!!!!!!
پرتش میکنم اون طرف و یک صندلی عادی زیر پام میذارم.آخی!راحت شدم.
یا مثلا وقتی موسم به خاطر وجود یک دیکشنری بزرگ روی میز از جاش تکون نمی خوره با کمال آرامش!!!!دیکشنری رو هل میدم تا نقش زمین میشه..
خلاصه این که حوصله ندارم.
سیصد هزار فکر درمورد صد هزار موضوع بی اهمیت ذهنم رو مشغول کرده...
ومن برای رهایی از تمام افکار دیوانه کننده فقط خط خطی میکنم.
گاهی هم موهامو میکنم...اما بیشتر خط خطی میکنم.
گاهی به خاطر خیسی کاغذم جوهر خودکارم پخش میشه و خط خطی هامو خراب میکنه...
انگار حالم خیلی خوب نیست.
چند نکته ی غیر مفید:
زندگی+سیاست=جهنم
کنکور - انگیزه=خواندن یک خط در 4 ساعت
زندگی - آسمان آبی=اتاق تاریک من
من+خدا=لبخند
Design By : Pichak |