• وبلاگ : ســ ا مـــ ع ســــ و م
  • يادداشت : مرا کفن کنيد..
  • نظرات : 4 خصوصي ، 22 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام خانوم.

    خيلي رمز آلود و زيبا و پر از ابهام نوشتيد... ولي آخرش ... وقتي مي گين خانه مرده و بعد ميگين مرا کفن کنيد... اينجا انسجام به هم خورده ... حالا شايدم يه متن ادبي ننوشته باشيد... واي ببخشيد من از بس داستان نقد کردم همه نوشته ها رو به چشم داستان و متن ادبي مي بينم... ولي به هر حال از اين نوشته لذت بردم...

    ولي الان که دارم به اين سه پست آخر نگاه مي کنم... همش درد و دل بوده... به نوزده سالگي خودم که بر ميگردم ... خيلي شبيه اين بوده. يه دنياي به هم ريخته از عشقي تازه فرو رريخته... دنياي نوزده سالگي ...

    پاسخ

    ممنون از کامنت پر بارت. خيلي استفاده کردم. اونجا که ميگم خونه ميميره.. بعد من هم در دل يک خونه ي مرده.. جون ميدم.راستش.. اصلا ادبي نيست. عين حقيقته..ببين..مردم!!!