• وبلاگ : ســ ا مـــ ع ســــ و م
  • يادداشت : اعتراف ميکنم
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • پارسي يار : 17 علاقه ، 8 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام ، وقتي کوچيک بودم عاشق ول خوردن توي خاک بودم ولي يه کم که بزرگتر شدم به خاطر اينکه چند سال پشت سرهم به خاطر فوت اقوام همش توي قبرستون ( از اين واژه خوشم نمياد ولي مجبورم استفاده کنم )بوديم ديگه نتونستم به خاک دست بزنم ولي خيلي به مرگ فکر ميکردم با نگراني واقعا جريان زندگي و مرگ با هم ادم رو بزرگ مي کنن .گذشت تا وقتي جنوب رفتم ، حالا وسوسه ي پيدا کردن يه قبر خالي و خوابيدن توي اون رهام نميکنه و هر وقت که ميخوام اروم بشم بايد برم قبرستان/ غسال خونه هم رفتم حس عجيبي داره ادمهايي که روزي با فخر روي زمين قدم ميزدند حالا ....
    پاسخ

    سلام. خدا رحمتشون کنه