• وبلاگ : ســ ا مـــ ع ســــ و م
  • يادداشت : مرگ مال زنده هاست!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 6 عمومي
  • پارسي يار : 5 علاقه ، 2 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    دو هفته قبل که رفته بودم قبرستان يک قبر کوچک و دورافتاده ديدم ...صاحبش سالها بود که مرده بود...قبل ازينکه من بدنيا بيام ...بعد فهميدم آدم هاي زيادي بايد ميمردند تا من بدنيا بيام...و آدمهاي زيادي منتظرند ..توي صف ايستاده اند ...حتمن يکي هي بهشون ميگه شلوغ نکنيد زندگي براي همه هست...به همتون ميرسه...ديگه اينکه آدم وقتي پير ميشه به مرگ خيلي نزديک ميشه...يعني بهتر حسش ميکنه و احساس ميکنه که ديگه ته خط رسيده...يا بهتر بگم ته صف رسيده..ته صف زندگي..بعد اينکه يه چيزي که خيلي شنيدم از اهل منبر و سخنراني اين مثاله که :تا حالا کسي رو ديدين رو پل خانه بسازه..اين دنيا محل گذره و مثل پلي بايد ازش رد بشيم..اينايي که مراسمات ختم رو ميچرخونن خيلي کارشون سخته...يه جورايي من حس ميکنم ابهت مرگ پيششون شکسته شده و حتي بعضياشون سر يه قرون دو هزا چونه ميزنن با بازمانده هاي متوفي ...مثل راننده هايي که توي يه جاده خاص از بس رفت و شد ميکنن ابهت و ترس خطرات جاده رو نميبينن و باعث تصادفشون ميشه...شنيدم تو بلاد غرب بخاطر اينکه از مرگ ترسي نداشته باشن تابوت هاشون رو شبيه ميوه ها ميسازن ..مثل« تصور کن تابوت يه نفر به شکل موز يا توت فرنگي باشه..اين فرار از واقعيت فک نکنم به نفع آدما باشه..اينجوري مرگ نميتونه بفهموندت که من ترس ناکم و بايد اينقدر درگير جسم نباشي..من نميدونم مرگ چيه و چه طعمي داره..ولي به قول خداوند کريم بايد بچشم طعمشو...کل نفس...
    پاسخ

    خوش اومديد