• وبلاگ : ســ ا مـــ ع ســــ و م
  • يادداشت : قصه ي م . ا
  • نظرات : 0 خصوصي ، 14 عمومي
  • پارسي يار : 18 علاقه ، 7 نظر
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    فوق العاده است
    اين کار را بارها انجام داده بودم....و امروز هم به مدد نوشته ي منحصر بفردتون...اينکه بروم توي نقاشي هاي کودکانه و زندگي کنم ..ولي هيچوقت درک نکرده بودم که توي اينهمه آرامشي که در پشت کاراکترها و فضاهاي اين نقاشي ها ديده بودم غمي بزرگ از جنس غم مادري که لبخند هاي ساختگي اش را به بچه ها تقديم ميکند وجود داشته باشد...نقاشي هاي کودکانه اي که توي کتاب داستانها ديده بودم...يک مرتع سبز و بزرگ...چند گاو که دارند با آرامش توي دشت ميچرخند..تيکه اي ابر کنار خورشيد نه توي صورت خورشيد...زني که دارد از چشمه لباسها را ميشويد..ان طرف تر قهوه خانه اي ...واقعآ هميشه به خودم ميگويم کاش بشود رفت توي اين نقاشي ها و همانجا ماند و زندگي کرد..انگار زنها هزار سال از چشمه آب مي آورند و پير مردها هزاران سال توي قهوه خانه ها چپق ميکشند ..انگار هيچوقت کسي نميخواهد گاو ها رو از لبه ي تيز کارد بترساند و گاوها ميخواهند تا ابد به ما شير بدهند ..تا ابد..همه ي اينها توي نقاشي هاي بچه ها منو در خيال عميقي فروميبره..اما توي دنياي واقعي اثري ازشون نميبينيم ...واقعآ معلوم نيست اينهمه نقاشي که تو دوران بچگي ديده بودم رو کجا ميتونم پيدا کنم..اينجور جا ها کدوم گوري هستند آخه
    پاسخ

    ...