• وبلاگ : ســ ا مـــ ع ســــ و م
  • يادداشت : من که باشي
  • نظرات : 1 خصوصي ، 12 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + يه دوست عادي:) 
    منم هميشه ازبچگي به همين فکر ميکردم...هميشه وقتي مامانجونم ميومد خونمون شبا موقع خواب گريه ميکردم چون ميدونستم چندروز بيشتر نيستن و بعدش ميرن و من ميمونم و تنهايي...منم هميشه به تموم شدن اين لذتا و اين دنيافکرميکنم..چقدخوشحالم يکي مث خودم ديدم...وبلاگتوخوندم...هرجادرد بيشتر داشتي قشنگ ترنوشتي...ولي اميدوارم هميشه زشت بنويسي...چون دوس ندارم دوست عاديه من ناراحت باشه ..حال ميکني نظرم اندازه ي يه پست شد!
    پاسخ

    :) خوش اومدي