ديروز وقتي ميان قبرها راه مي رفتم تا به قبر مادربزرگم برسم اين فکر که اين آدم ها روزي راه مي رفتند و حرف مي زدند بد جور دلمو لرزوند به همسرم رو کردم و گفتم باورت ميشه اينا يه روز مثل ما زندگي ميکردند و تا رسيدن به خانه ميان ما هيچ کلامي رد و بدل نشد!!!
گاهي بايد به ياد خودمان خرمايي پخش کنيم به نيت آن که شايد روزي قبر ما تنهاترين و گمنام ترين قبر در گورستان باشد!!!
از نوشتن اين جملات غمگين نشدم چون به قول خيلي ها مرگ حقه!
متنت زيبا بود...سبک شدم