تبسم؟
من چه قدر قديمي ام! :)
نظرهاي قديمي وبلاگت رو مي خوندم. اونجا هم حضور پر رنگي داشتم.
من چه قدر قديمي ام تبسم.:)
(اثرات خوندن نظر هاي قديميه که هي مي خوام "وراج" صدات کنم)
:)
حال و هواي مناطق خيلي عاليه ... خييلي ...
سلام تبسم جان خييلي قشنگ توصيف کردي...
آهان حالا فهميدي چرا فکر جورابم بودم!
از اون بد تر! تو شلمچه هم همه جا گل بود. يکسري آدم بي فرهنگ که کفش هاشون رو در اورده بودن با همون جوراب هاي گلي بلند شده بودن اومده بودن تو حسيينه موقع نماز! سر نماز داشتم خود خوري مي کردم! همه ي فرش ها پر از گل شده بود، فکر کن؟ مسجدو... پر از گل کرده بودن! واااااااااي خدا... نکردن اون جورابا رو در بيارن!
کلي حرص خوردم. هي هدي بهم گفت حرص نخور....
بچه ها مدرسه ما هنوزم مي گن که هيچ جا شلمچه نمي شه...
بيا بغلت کنم فرشته ....
اگر در مي اوردم چيزي از جورابم باقي نمي موند.
بارون اومده بود. همه جا گل بود. بعد که رسيديم به جايي که مسير خشک شد و مطمئن شدم که بلايي سر جورابم نمي ياد در اوردم.
از اينکه راهيان هم تمام تلاشش اين بود که بچه ها رو به گريه بندازه و تقريبا هيچ حرفي مفيدي نمي زد حرصم گرفته بود...
ولي شلمچه يه چيز ديگه بود...
آقايي که براي ما صحبت کردن هم روضه حضرت زهرا خوندن... و اونجا تازه فهميدم جنوب چيه... اصلا چه خبره...
واي تبسم اين حرفاي من از اعماق وجودم بود که تو اينجا نوشتي...
بيا بغلت کنم... تا حالا نديده بودم کسي اين قدر حرف دل منو بزنه!
منم تو فکه دقيقا همين حسو داشتم.
کفش هام رو هم در نيوردم. به دليل اينکه جورابم نو بود و خدا اسراف کنندگان را دوست ندارد! اگر کفش هام رو در مي اوردم. الان مجبور بودم يه جوراب ديگه بخرم.
از اون همه حزن ساختگي هم حالم بد شده بود.... از ريتم موسيقي هم....
ولي وقتي دوستام گريه مي کردن و مي ديدم من جزو معدود افرادي هستم که نشستم و نگاه مي کنم... نگران خودم مي شدم که نکنه قسي القلب باشم...
نصف سفر داشتم خودخوري مي کردم...
چرا اين قدر حرف دل منو زدي؟
وااااااااي تبسم اينجايي؟
سلام...
گريه کردم با پستت
دلم سوخت...
فردا منم ميرم...
دعام کن...که درگير سراب نشم...خودشو پيدا کنم...دلم تنگ ِ خودِ خودشه
منم ميگم هيچ جا شلمچه نميشه.....:(
يادمه فکه که رفتم صداي توپ و تانک و رگبار بود....خيلي خوب بو اون....
سال نو مبارک..به اخوي هم تبريک بگو:))))))