• وبلاگ : ســ ا مـــ ع ســــ و م
  • يادداشت : ســـــــــرابـــــ . . .
  • نظرات : 4 خصوصي ، 42 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    فکه رو نفهميدم...نميدونم چرا...شايد چون روز آخر بود و بايد فقط سرسري نگاه مي کرديم و مي رفتيم...
    اما شلمچه: غروب بود که رسيديم...اول رفتيم و پيش يک کاروان همه باهم عاشورا خونديم...بد نبود...اما ...
    راوي که با ما بود بردمون قتلگاه، نشستم رديف آخر آخر، کاروان کناري يک بلندگو کرفته بود درستشو و بلند بلند حرف ميزد، راوي ما هنوز شروع به صحبت نکرده بود...و من، اصلا در اين فضا نبودم
    اصلا نميشنيدم چي ميگه، فقط گريه بود... اصلا توي شلمچه مگه ميشه بوي زهرا(س) رو حس نکرد؟ لازم نيس که راوي بخواد برات بگه که رمز اينجا يا زهرا بوده و نصف بچه ها از ناحيه پهلو تير خوردن...خودش يک روضه مصوره...
    پست گذاشتم تو وبلاگت:دي اما به خدا اين روزا مي ترسم از خودم...که اگر نبود ياد اون روزا نبودم اينجا
    پاسخ

    قشنگ نوشتي تسنيمم...:)