سلام
تمام زندگي ام خودم هستم و خودم...
فوقش 4/56تا وسيله که اونم به کوله نميکشد
يادمه بچه که بودم يه پرنده داشتم کهخيلي بهش وابسته بودم
يه روز زمستان کاملا اتفاقي از روي دستم پرواز کرد و رفت روي ديوار همسايه ...ساعتها پشت پنجره اشک ريختم يه لحظه بلند شدم برگشتم ديگه نبودش...کل روز گريه کردم
انقدر که دل خانواده به حالم سوخت!
شب که شد بابام برگشت ديدم پرنده توي دستشه اما اون نبود... شايد اگه چشماش اون رنگي نبود هيچ وقت نميفهميدم.......به اون هم عادت کردم...اون هم مرد:(
دل کردن از چيزي که آدم بهش وابسته است سخته اما بايد يه روزي ياد گرفت...