الان:
تموم شهر خوابيدن...
حتي خودت:دي
من از فکرِ... فکرِ... فکرِ کي بيدارم؟
.....
پس ما توي اين شهر غريب همسايه ايم...
چه قدر اينجا شلوغ پلوغه.....
همينه ديگه!
بعد به من مي گي بي معرفت!
نچ نچ!
تازه اون موقعي که اين مطلب رو نوشتي همه خواب نبودن. خيليا بيدار بودن. خود من داشتم سعي مي کردن بيدار بمونم که واسه يه نفر نامه بنيوسم ولي خوابم برد. نامه هه هم نصفه وسط دفترم موند....
خيلي بده نامه ي آدم نصفه بمونه نه؟! و هيچ وقت به مقصد نرسه...
اووووووووووووووووف....
تو کي اومدي تهران به من نگفتي؟
نگو که مدت هاست اومدي و من نمي دونم!
بح بح
چشمان او كه از فكرش بيداري روشن!
دوبسي دوبسي مينويسي و تكرار ميكني؟!
اصصصصصصصصصصصصصصصصلا تابلو نبود مخاطب داره! اصصصصصصصلا!!
دلمان گرفت ... قبول حق!
خيلي باحال مينويسي...
درهم برهم ولي پر احساس!
دوس دارم!
سلام
نيازي به حياط و حيات نيست....
خاطرات و يادگاري ها روي قلب هامون حک ميشه....براي هميشه.....
خيلي قشنگ بود تبسمي...:))