انگار همين ديروز بود که وقتي ميخواستم غذا بخورم پسر خاله ام سر به سرم ميگذاشت ميگفت حرامه نخور و من دست به غذا نميزدم و خودش همه غذا را ميخورد و من گرسنه...............
انگار همين ديروز بود که مادرم با چشمانش ميگفت نکن و من هنوز آن حرکت چشمان مادرم را در ذهن دارم ....تربيت با چشم!!....
انگار همين ديروز بود وقتي همه ميخوابيدند من بيدار ميشدم که از خانه نگهباني بدم و با کوچک صدايي فرار ميکردم زير پتو....
انگار همين ديروز بود............
سلام واقعا اين مطلبتون حرف نداشت /زيبا بود
تولدتون مبارک /هزار سال به اين سالها