سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می گفتند رفتی...میگفتند کلاس هایت دیگر برقرار نیست..میگفتند باید برایت قرآن بخوانیم. میگفتند ...

من که باور نمیکردم.تا حرف میزدند ساکتشان میکردم. میگفتم فاتحه نخوانید. برای زنده که فاتحه نمیخوانند.

امروز دستم را گرفتند و آمدیم کنار تو.گفتند نگاه کن.. خوب نگاه کن. ببین .. تکان نمی خورد.. او رفته..

 و من تورا نگاه میکردم.مبهوت تورا نگاه میکردم و اشک میریختم.

 دیروز بود که در کلاس قدم ومیزدی و درس میدادی  و ما غرق در حرفهای تو میشدیم امروز  ساکت و آرام در کفنی سفید خوابید ه ای.

دیروز برایم از چمران میگفتی و همت  و صیاد اما امروز من میشنوم که برایت تلقین میخوانند و تورا تکان میدهند.راستی این تو هستی؟

دیروز برایم با صدایی رسا "واعدوالهم مااستطعتم من قوه"...می خواندی.. امروز میگویند باید برایت یاسین و الرحمن بخوانم.

آن روزها که سر کلاس تو غرق در شادی و خوشی بچگی هایم بودم هرگز فکر نمیکردم  مثل امروزی باید مدرسه رابرایت سیاه پوش کنم و برای شادیت خرما خیرات کنم.

کاش لحظه لحظه های با تو بودن یادم نمانده بود.. کاش صدایت در گوشم نبود. کاش لبخند همیشگی ات هر لحظه ی جلوی چشمانم نمی آمد.

تا دیروز در کنارمان بودی. بی توجه از کنارت عبور میکردیم اما امروز همه برای اینکه برای بار آخر تورا ببینند از هم سبقت میگیرند ..امروز چشمانم را به تو دوخته بودم. به تو که در قبر خوابیده بودی و صدای  دعای تلقین در گوشم پیچیده بود. در آن لحظه داشتم فکر میکردم چقدر تورا آزرده ام و چقدر برای اینکه بیایم و دستت راببوسم و بگویم دبیرم ناسپاسی مرا ببخش.. آه چقدر دیر شده است . گفتم شاید اگر برایت نماز وحشت بخوانم و قرآن ..بتوانم جبران کنم. بتوانم شادت کنم. اکا گریه امانم نمیدهد. تمام وجودم با باور مرگ تو مقابله میکنند. زبانم به خواندن فاتحه نمی چرخد.چشمانم قبول نمیکنند که تورا در قبر میبینند. گوش هایم نمیپذیرند که نام توست که در تلقین تکرار میشود.دبیرم چقدر دلم برایت تنگ شده است.کتابم را ورق میزنم و هر صفحه نه سطر به سطر آن خاطره ی توست جمله هایش را که می خوانم صدایت در گوشم میپیچد..

و من به لحظه های نداشتنت می اندیشم ...

به جای خالی تو...

اما مادرم... باور رفتنت غیر ممکن است.


خاطره شده درپنج شنبه 88/2/17ساعت 6:26 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت