سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نشسته ام یک گوشه ی این دنیا

سر به زیر

انگشت روی حاشیه های محراب شکل سجاده میکشم

نه مفاتیحم باز است

نه تربتم را نفس میکشم

 

حیران و گنگ

بی حرف

بی اشک

برای عالم و آدمی که بعد از مکالمات روز مره  شان

ـشاید طبق عادتـ

التماس دعا میگویند،در دلم دعای عاقبت بخیری میکنم

خودم را اما ...

نه عقل دارم که خیر و شر را بشناسم و خیر بخواهم

نه حتی دلخوش به دوست داشتنی هایی هستم که آن هارا بخواهم

نه حتی تر آرزویی ، خیالی ، رویایی ...

میدانی خدا

چشم و دلم سیر شده

اصلا

من بلد نیستم مثل عزیز کرده های دلت

نمک طعامم را هم از تو بخواهم

اصلا اصلا

من همان کودک نابالغ که گفته اند ولیّ به جایش تصمیم بگیرد

ولیّ به جایش بخواهد

ولیّ به جایش بپسندد

ولیّ به جایش ...

یا((الله))

یا ((ولیَّ الذین آمنوا ...))

ولیّ ِ من

به جایم بخواه

به جایم بپسند

بیا و  به این دایره ی تکرار زاویه بده

راه بده

صراط بده

(اهدنا )هایم را اجابت کن

کارم از اضطرار گذشته

دارم سنگ میشوم...

میشنوی خدا ...؟

میبینی خدا ...؟


خاطره شده دریکشنبه 91/10/17ساعت 10:47 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت