سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ...
نماز مغرب و عشاء هم بصورت نماز وحدت خونده شد . بعد از نماز قصد داشتیم کلاس برگزار کنیم اما چون با برنامه ی بچه ها بطور دقیق آشنا نبودیم تا اومدیم بجنبیم صدای ((شام شام)) از گوشه و کنار حیاط بلند شد وکم کم  بچه ها بشقاب به دست از خوابگاه ها زدند بیرون . بی اشتها بودیم و از رفتن به سلف صرف نظر کردیم . داخل سرپرستی نرفتم و کمی داخل حیاط قدم زدم. چند تایی از بچه ها که زودتر شامشونو خورده بودند اومدن کنارم. سراغ کلاس رو میگرفتن و میپرسیدن که چرا برای شام نرفتیم . علت تشکیل نشدن کلاس رو توضیح دادم و گفتم که امشب رو تو حیاط میشینیم زیر آسمون و باهم گپ میزنیم . همینکار رو هم کردیم . چند تا نیمکت بصورت دایره ای وسط حیاط چیده شده بود. روشون نشستیم و شاید هم بهتره بگم لم دادیم. بچه ها هم یا دراز کشیدن یا سر ،روی شونه و پای هم گذاشتن و شروع کردیم به حرف زدن .

کلیـــــک:


نگاهمو دوختم به آسمون و گفتم :بچه ها چقدر آسمونتون ستاره داره . بچه ها تایید کردن و اسم ستاره ها رو برام گفتن. اون ستاره قطبیه . اون یکی دب اکبر ه و ... یکی از بچه ها سرشو گذاشته بود رو پام . بم گفت خانوم ... میدونید کدوم ستاره مال منه؟ بچه ها هی ستاره ها رو نشون میدادن و میگفتن : این . اون .. اون پرنوره . .. گفت نه نه .. خانوم بگه. گفتم ممممم... خودت نشونم بده . گفت ستاره ی من کمرنگ ترین ستاره ی آسمونه و بعد یه ستاره ی خیلی کم نور رو نشونم داد . گفت اینطوری هیچ کس ستاره مو انتخاب نمیکنه میشه فقط مال من . . بش گفتم پس منم یه ستاره ی کم نور رو برای خودم  انتخاب میکنم ... وانتخاب کردم ...
یه ستاره که هنوز هم تو آسمون ِ مدرسه ی عشایر ِ کهنوج بالای سر بچه ها میدرخشه ...

صحبتمون گرم شده بود و بچه ها کم کم از سلف می اومدن و دورمون جمع میشدن . همتای عزیز یک طرف دیگه از حیاط با بچه ها صحبت میکرد . به بچه ها گفتم : خوش به حالتون. آسمون شهر اصلا ستاره نداره . تک و توک میتونی توش ستاره پیدا کنی . گفتم که باید قدر این آسمون دلنشین رو بدونن . از همینجا شروع شد بحث قدردانی و شکر . ازبچه ا پرسیدم وضعیت حجاب تو خونه هاتون چجوریه ؟ گفتند که لباس هاشون مثل الان پوشیده و بلنده و چون معمولا فامیلی زندگی میکنن حتی جلوی محارم هم روسری از سر بر نمیدارن و پدر و برادرشون تا به حال موهاشونو ندیدن . براشون گفتم که چقدر باید خدارو به خاطر این موقعیت شکر کنن و وضعیت حجاب شهر و آلودگی های ضد اسلامیشو براشون توصیف کردم. با همین بحث رفتیم تو باغ ِ مقایسه . گفتم بچه های شهر نازپرورده بار میان ولی شما ها خودتون محکم و استوار و مستقل زندگی میکنید . قدرت مدیریت فکری و عملی دارید . میتونید برای خودتون برنامه ریزی کنید و ...حرف هامون عموما با شوخی و خنده بود و با توصیف احوالات شخصی، عامیانه و سبک بود و در عین حال کمی عمیق . یا من از خودم میگفتم یا بچه ها از خودشون . از خواهر برادرای کوچیکشون پرسیدیم و از روابط خواهر برادری بین اون ها . گریز زدیم به رابطه ی خو اهر و برادری بین امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) و گفتیم که یه خواهر با چه شیو ه هایی میتونه دل برادرشو  به دست بیاره . بچه ها گرم بحث بودند و مدام از دعواهای خواهر برادریشون تعریف میکردند که سرپرست اومد بالای سرمون و گفت که ساعت خاموشیه و سرویس آخر .
سرویس آخر یعنی هرکس نیاز به رفتن به سرویس داره بیاد بره چون میخوان در رو قفل کنند .
و با هم به سمت سرویس رفتیم . فهمیدم سرویس هاشون شب ها آب داره و روز ها آفتابه . و این مربوط به پمپ بود که فقط شب ها روشن بود . و آب گرمی هم در کار نبود .
کم کم همه ی بچه ها به خوابگاه ها رفتند . از هر خوابگاه یکی از بچه ها مسئول قفل کردن در خوابگاه  بود . داشتم به سرپرستی وارد میشدم که دیدم زهرا با گریه به سرپرست التماس میکرد که براش نوبت کاری نزنه . و سرپرست هم قبول نمیکرد. دخالتی نکردم. اما بعد زهرا خودش اومد سراغم و ازم خواست واسطه بشم . پرسیدم نوبت کاری یعنی چی؟ گفت کار ها بین بچه ها تقسیم میشه و صبح باید قبل مدرسه انجام بدن . گفتم خب چرا گریه میکنی ؟ گفت تازه انجام دادم اما سرپرست قبلی تو دفتر ثبت نکرده باز برام نوبت کاری زدند . با سرپرست صحبت کردم اما قبول نکرد . رفتم سراغ زهرا و یکم باش حرف زدم و گفتم اگه آروم باشه بعدا براش چیزایی رو تو کلاس میگم که مخصوص اونه . یکم مشتاق شد بیشتر بدونه اما نگفتم. گفتم بعدا . فقط قول بده الان دیگه ناراحت نباشی و با شوق کارو انجام بدی . قبول کرد و اشکاشو پاک کرد و رفت .

به سر پرستی رفتم . یک تخت دو طبقه داشت .با همتای گرامی به توافق رسیدیم که هردو روی زمین  بخوابیم . اما برای خوابیدن که نه،برای سوزن انداختن هم جا نبود . شروع به جمع کردن نسبی وسایل کردیم و کم کم خوابیدیم .  . سرپرست هم که خانم جوان بیست و چهار پنج ساله ای بود روی زمین خوابید .تا یک ساعتی بین حالت خواب و بیداری مونده بودیم .چون  هر چند دقیقه یک بار یکی از بچه ها میومد و با سرپرست کار داشت :
- خانوم کلید نماز خونه رو میدید ؟
- خانم فردا نوبت کاری ما نیست ؟
- خانوم گفتن فردا نون صبحانه زودتر میاد
- خانوم کلید در سرویس هارو میدید ...بامون میاید بریم سرویس؟
و این روند دقیقا تا خود ساعت بیدار باش ادامه داشت
دلم یه لحظه برای سرپرست سوخت و تصمیم گرفتم کار هایی که از ما بر میاد به ایشون کمک کنیم .
صدای لا اله الا الله اذان بود و ساعت حدودا چهار و نیم که از خواب بلند شدم. شب های سردی داشت . بعد تر که بارون اومد روز های سردی هم داشت .
با همتای گرامی چادر به سر حرکت کردیم به سمت سرویس برای وضو .از در سرپرستی که خارج شدیم با صحنه ای مواجه شدم که اول فکر میکردم خوابم اما بیدار بودم .
صحنه این بود :
بچه ها همه بیدار بودن و در حیاط و اطراف مدرسه میچرخیدند . بعضی هم هنوز لباس خونگی به تن داشتند .
بعضیا با چادر نماز  نماز خونه میرفتند و بعضی ها جارو به دست سر خاک انداز جر و بحث میکردند جاروهایی که هرکدوم یک برگ بزرگ از یک نخل بود
و ساعت چهار و نیم صبح بود ...

(تصاویر همه مربوط به ساعت 4-5 صبحه /روی تصاویرکلیک بفرمایید)




به یکی از بچه ها گفتم همیشه اینقدر زود بلند میشید ؟ گفت بله خانم . بچه ها باید نوبت کاریاشونو انجام بدن و درس بخونن و ...گفتم اذیت نمیشید؟لبخندی زد و گفت:  نه خانوم عادت کردیم دیگه .  خونه هم که میریم اگه  بخوایم  بخوابیم نمیتونیم .
عمیقا متاثر و متنبه شده بودم و مبهوت داشتم با انگشتان دستم میزان خواب بچه هارو حساب میکردم. دقیقا 6 ساعت !در طول شبانه روز .
وضو گرفتیم و نماز صبح رو مثل همه ی بچه ها فرادا خوندیم .

کلیک:


بعد به سر پرستی رفتیم و مشغول جمع آوری مطالب شدیم
. ساعت 6صبحانه ی بچه ها تقسیم میشد . نان +پنیر +مقدار کمی سبزی
مثل بچه ها بصورت سهمیه ای صبحانه گرفتیم و در سرپرستی خوردیم  .گفته بودند صبحگاه دبیرستان و راهنمایی بصورت مشترک برگزار میشه . خوشحال بودم ازینکه دوستای دبیرستانی رو دوباره میدیدم. با مبلغای دبیرستان هماهنگ کردیم و زیارت عاشورای صبح رو به من سپردند . برای رفتن به صبحگاه از سرپرستی زدم بیرون و دیدم که بچه ها همه با لباس رسمی و چادر به صف شدن تا به سمت نمازخونه ی دبیرستان برن .برام جالب بود که بچه ها اینقدر منظم و مقیدن . تا یک ساعت پیش لباس خونه داشتند و حالا دقیقا در همون مکان با لباس رسمی و کفش و چادر مقنعه و ...بااون ها همراه شدیم . راهنمایی ها یک سمت نمازخونه بودند و دبیرستانی ها سمت دیگه . بچه ها دونه دونه ،گرم، بمون سلام میکردند و گرم جواب میگرفتند . متوجه بودم که دبیرستانی ها مایل به برقراری ارتباطند و همین شد که ازون به بعد آخر شب تا نیمه شب هارو به گپ زدن با اون ها اختصاص دادم. خاموشی برای دبیرستانی ها اجباری نبود . زیارت عاشورا رو قرائت کردم و بچه ها با فکری پر از دغدغه ی درس به کلاس هاشون رفتند ... 
مدرسه در یک سکوت عمیق فرو رفت .

ادامه در سفر نامه ی پنجم


خاطره شده درپنج شنبه 91/9/16ساعت 1:34 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت