سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بیمارستان ساسان

90/11/29

ـــ برادر .جانبازیتون چند درصده؟!

_ یه روز 50 . . . یه روز 60 . . .

.***خنده ی شیرینی زد ***

ـــ چرا؟

ــــ خب هفته ای یه بار یه قسمت از پا به خاطر عفونت قطع میشه

یه مقداری از ریه به خاطر شیمیایی بودن میره . .

چشمم هم هرروز . . .

و با خنده حرفش را نیمه تمام گذاشت


------------------------------------------

نــــــ فــــ ـــس  . . . نـــ فــــ ــس

ذکـــــــــــــــــــــــر . .

بریده . .بریده

دانه های تسبیح را آرام بین انگشتانش میگرداند...


انگار....رد شدن دانه های تسبیح...تنها علامت حیاتش بود . . .

خس خس صدای نفسی  آمیخته با ذکـــر

بین بخار اکسیژن سرد

انگار . . .خدا دستش را گرفته بود و نفس نفس . . بالا میبرد . . .

عروج تدریجی اش را . . .هرچقدر هم که زمینی بودی . . .میتوانستی ببینی . . .

میتوانستی حس کنی...میتوانستی لمس کنی

به خاطرهمین  خیس اشک به التماس افتادم که دعایم کند

عکس العملی نشان نمیداد....

فقط دانه های تسبیح بین انگشتانش می لرزیدند

شاید اینبار . . .به نیت من . . .

نه..شاید نه...حتما. . .

آسمانی ها ...آنقدر مهربانند....که دیگر مطمئنم

هر وقت و هرکجا که باشم

کسی....تنها ..در بیمارستان جانبازان

. . .زیر ماسک اکسیژن سرد . . .در میان خس خس نفسش

گاهی . . دانه ی تسبیحش را...به نیت من میگرداند

----------------------------------------

بهشت زهرا-قطعه ی 26

90/11/29


دستی با ناخن های لاک زده کنار دستم روی قبر نشست

بوی تند ادکلن دختر جوان عطر گلاب پلارک را بی رمق کرد . . .

_ واااا . . . راس میگه ها . . .خشک نمیشه

و دستش را با فشار بیشتری رو قبر کشید و خیسی گلاب را کنار زد .  . .

_آره سپیده . . .میگن حاجتم میده ...

_ ا ا ا . . .اگه حاجت میده پس چرا تو هنوز شوهر نکردی؟

صدای قهقهه ی شان فضای دور قبر را پر کرد...کم کم دور تر و دور تر شدند

. . .

با خنکای گلاب قبر صورت خیسم را شستم

مرهم سرد میطلبید . . .هرم نفس هایم...آتش درونم . . .

آرام نمیشدم...

تابه حال بهشت زهرا نیامده بودم . . .

عجیب بوی کـــربلا داشتـــ  مزار پلارک . . .

سینه ام تنگ میشد . ..نفسم بالا نمی آمد . . .وقتی یادم می آمد

بیست و سه سالگی پلارک و قبر معطرش . . .

بیست سالگی خودم و ضمیر متعفنم . . .

چــــــــــــــقـــــــــــدر عـــــــــقــــــــــــــــب مـــــانده ام خــــــــــــــدا . . . .


------------------------

پ.ن: حس میکنم تمام عمری که زنده بودم و بهشت زهرا نرفته بودم خسران کردم .


خاطره شده درشنبه 90/11/29ساعت 2:24 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت