سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام خداوند خاطره ها

هر سالی که نو میشود من تکیه زده به گذشته ام برای خاطراتم سالگرد میگیرم و اشک خیرات میکنم...

خاطراتی که از کودکی شور و شعف را در دل من زنده میکردند...اما حالا مرده اند و در ذهن راکدم خاک میخوردند...

خاطراتی ساده...اما عمیق

یادم می آید خانه تکانی آن روز ها را

جارویی که مادر میگفت اگر آن را خیس کنی دیگر گرد و خاک بلند نمیشود.

درست نمیدانم دستانم چقدر از الان کوچکتر بودند.

اما خوب یادم است آنقدر عطر نم جارو را دوست داشتم که تمام سنگینی اش را به جان میخریدم...

چقدر دلم برای ادبیات کودکاانه ام تنگ شده..

دیگر در لغتنامه ام چیزی به عنوان بازی انگشتر طلا  ندارم..

دیگر نمیدانم توپ چند لایه چیست...

اصلا چرا ما  سه توپ میخریدیم و دوتا را پاره میکردیم و روی توپ سالم میکشیدیم؟

چرا من دوست داشتم پسرانه فوتبال بازی کنم؟

چرا همیشه تماشاچی بودم؟

کدام همسایه توپ برادرانم را پاره میکرد؟

هنوز صدای جیغ و دادمان سر بازی منچ و مار و پله را یادم است..

حتی گاهی به خاطر یک شکست،عمیق و کودکانه اشک میریختم...

اشکی گرم و خالص

الان دیگر علت اشکم را نمیفهمم...

یادش بخیر بازی های کودکانه ی مدرسه

چند تایی دست در گردن هم می انداختیم و میخواندیم:سلام سلام..خاله بزغاله...

چقدر لوس و دخترانه و بی مزه بود....چقدر بی الایش و شیرین بود...

یادم است نان و ریحان و پنیری که صبح زود کنار باغچه ی پر از بهارمان مین شستیم و میخوردیم و غم دنیا را فراموش میکردیم

خوب یادم است..ریحان ها را بابا از باغچه دست چین کرده بود...

یادم است عروسکم را...

هیچ وقت تنها نبود

تاب خوردن گهواره اش را هنوز حس میکنم

گهواره ای که حقیقتش چادر رنگی مادر بود که یک سرش را به لوله ی بخاری و یک سرش را به قفسه ی کتاب بابا میبستم

و بی خیال تاب میدادم و لالایی میخواندم..

چقدر خواب عروسکی اش را باور داشتم

یادم است نقاشی هایم را

همان هایی که برای کشیدنشان نه مقوای اشتنباق و پاستلی بود و نه مدادرنگی های حرفه ای فایبر کاستل!!!

گاهی یک برگه ی چرک نویس خط دار از سالنامه ی بابا کاغذم بود و یک خودکار کم جوهر سیاه مدادرنگی ام...

میکشیدم و حظ میبردم...

تمام دنیا را یک دایره میکشیدم...تمام آرزویم را یک تاب و سرسره

تمام دلخوشیم را یک پدر..تمام وابستگی ام را یک مادر

و بعد تمام احساسم را میکردم دستهای گره خورده ی من و بابا و مامان زیر دو خط کج که سقف خانه بود...

و این میشد تمام لذت زندگی که الان حسرتش را با نداد رنگی های حرفه ای بر مقواهای گران قیمت نقش میزنم...

میگذرد

عمر را میگویم...

میگذرد و فراموش می کنیم...حتی همین روز ها را..

مثل همین الان که من از عروسک و خواب هایش بی خبرم...

مثل همین الان که طعم ریحان های گلخانه ای را هم به عادت ذائقه سپرده ام...

مثل همین الان که در حاشیه یادم میآید در زندگی ام پدر و مادر جایی دارند...

جایی به اندازه ی تمام هستی...

میگذرد ..اما کاش در این گذر ..عابری خاک خورده نباشم... 

پ.ن1:سال نو بر شما نو تر از همیشه باد..

پ.ن2:عازم کربلای ایرانم و در حد لیاقت بیادتان هستم...حلال بفرمایید.


خاطره شده درجمعه 89/12/20ساعت 8:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت