سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام او که عــــــــــشــــــــق است...

تمام شد....

و من آغاز شدم.نبود ها تمام شد.بود شدم.عدم ها تمام شد..وجود شدم.مرگم تمام شد.متولد شدم.

متولد....راستی...تولدت بود...برایم بگو چه طعمی دارد که در یک روز هم متولد شوی هم بمیری؟

برایم بگو...

چرا گریه میکنی؟حق داری..حسرت سخت است.

حافظه ات را که مثل زندگی ات بر باد نداده ای ؟یادت هست طعم تلخ نگاهم را ؟آن روز که زیر لب بر سرت فریاد میزدم روزی حسرت لبخندم را بر نگاهت خواهم نشاند...

به من خندیدی..

حالا لبخند من از گوشت مردار بر تو حرام تر است...

بخند..باز هم بخند...

چرا اشک میریزی؟

چشمانت میسوزد؟چشمان من هم میسوزد....جای  زخم نگاهت بر نگاهم میسوزد...

اما عیبی ندارد....من خاکمال میکنم...
نگاه آلوده به نگاهت را خاکمال میکنم...من احساس دستخورده ام را خاکمال میکنم....من تمام روحم را با اشک چشمانم آب میکشم.....

حالا تو چرا گریه میکنی؟

راستی...آخرین بار که به خانه مان رفتم دیدم خاطراتم را...تمام خاطراتم را کوله کوله بار کرده ای و برده ای....

میخواهی خاطراتم را کجا انبار کنی؟یا نه..میخواهی آنها را کجا قالب کنی؟

بیخود تلاش نکن...

لبخند من به لب دیگران زار میزند..

نفسم در ریه هایشان  میسوزد...

گرمای نگاهم درچشم دیگران یخ میزند...

صدای خنده ام در تمام حنجره ها گیر میکند...

حتی اشکم  -همان ها که به صورتم می آمدند-بر گونه هایشان خشک میشود...

دلم برایت میسوزد.خاطراتم بر دوشت سنگینی میکند.شاید حتی روزی کمرت را بشکند.و تو هنوز احمقانه آنها را به دوش میکشی تا حراجشان کنی....

هی.........قاتل لبخند های من.....با توام....آدم آهنی شاپرک کش....

ببیــــــــن....میخندم......میشکفم.....رهـــــــــــــــــــــا میشـــــــــــــــــوم.....

نگاهی به خودت بینداز....داری چشم..چشم..سقوط میکنی.....نگاهم کن....پیله پیله پروانه میشوم......

تمام شد.....گریه های خنده دار من تمام شد......شروع میشود....خنده های گریه دارت شروع میشود....

این را خدا به من گفت...

همان شبی که فکر کردی تنها هستم و مستانه به اشک هایم زخم لبخند زدی....حواست نبود..من تنها نبودم....خدا کنار پنجره بود....

همان روز بود که من سر سجاده .. صدای خیسم را به فریاد کشاندم و به خدا گفتم:

!....کمی خدای من هم باش.....!

نمیفهمیدم دارد خدایی میکند...عاشقانه خدایی میکند...خدای من خیلی خداست....

همان شب ها بود که من در ابر بغض هایم به خود میپیچیدم و میباریدم....و تو در بیفروغ ترین سجاده به اصطلاح بندگی میکردی....بی آنکه نیم نگاهی....

آن شب من زیر لب زمزمه کردم...خدایا امشب اشک هایم را خودت پاک کن....تو نماز میخواندی و خدا اشک های مرا پاک میکرد....

بگذریم..حالا تو گریه میکنی...و خدا باز هم نگاه میکند اشکی را و لبخندی را....

امشب من با تو حرف  دارم...

میخواهم برایت از آینه هایی بگویم که شکسته نستعلیق بر آنها قلم خورده بود:دوستت دارم ...به اندازه ی تمام دوست نداشتن هایت...

میخواهم برایت از قلب هایی بگویم که عاشقانه.. ویترین های خانه را سرخ میکرد....

میخواهم برایت از نقاشی های رنگارنگی بگویم که دور تا دور اتاق عصمتی کودکانه را به رخ میکشیدند...

میخواهم برایت از عروسک بگویم....از مداد رنگی....از عطر نرگس!....از رمان های عاشقانه ی مستور....از لواشک های پر از شیره ی ترش با دلستر هلو.....

میخواهم امشب ثانیه بارانت کنم....تا در شیرین ترین ها ،تلخ بسوزی.....

................

گریه کن.....تا میتوانی گریه کن....خدا که ارحم الراحمین است....گریه کن شاید دل من هم به رحم آمد...

.شاید دعا کردم که نفرینم بی اثرشود

هرچند..بار ها و بارها نفرینم را قورت دادم و بغضی سنگی ساختم در گلوگاه دلم....اما یک بار نفرینت کردم...

یادم است برایت مینوشتم مرا شکنجه نده....شکنجه دادن نوعی شکنجه است....من طاقت شکنجه شدنت را ندارم....اما تو....

گریه کن.

هرچند دیر است.....اما برای خودت گریه کن...

میخندم....هرچند کمی دیر..اما اینبار عمیق میخندم......

تمام شد...

و من تو را با تمام خاطراتت هرگز فراموش نمیکنم.

فراموش نمیکنم تا یادم بماند احساس ..اسباب بازی نیست.

تا یادم بماند گلبرگ را با ناخن محک نمیزنند.

تا یادم بماند دیوار سیمانی تن نازک قاصدک را می آزارد..

تا یادم بماند...

اما تو ..مرا فراموش کن...

وقتی یادم می آید که تصویر معصومانه نگاهم را در فکرت حد میزنی ،روزی هزار بار دعا میکنم نگاهت را به دار بیاویزند.

بگذریــــــــــــــــــــــــــــم

گریه کن...

میروم که بخندم...


خاطره شده دریکشنبه 89/12/15ساعت 1:2 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت