سفارش تبلیغ
صبا ویژن

میدانید؟...دل هم عمق دارد...

مثلا یک بار میگویی ته دل...یک بار میگویی ته ته دل!

این از آن پست هاییست که از دل بر نمی آید.. از ته دل هم بر نمی آید...

اصلا بر نمی آید..اصلا پست نیست.

خود دلم را سنجاق کرده ام به صفحه ی سرد وبلاگ!

...............

چند وقت است زده ام به دروغ نویسی!....مینویسم نم چشم...

ولی  چشمانم کویرند.

یعنی اینطور فکر میکنم.آخر چند وقت است جوهر هایم پخش نمیشوند و کاغذهایم اتوکشیده میمانند...

امروز صدای ترک خوردن مردمک هایش را هم شنیدم....

اگر چشمانم بشکند....

راستی میشود در خواب دل آدم بگیرد؟

این را امروز از کسی پرسیدم..گفت فکر کنم میشود.من هم فکر کنم میشود...آخر دیشب که خوابیدم دلم گرفت تا خود صبح .

.تمام شب را چشمانم بیدار بودند و من خواب....

بغض چشمانم میل به شکستن داشت و بغض من سنگ...سنگ ...سنگ...!

 بیچاره چشمانم!!

هق هق تنهاییم در گلوگاهی، پشت خروار خروار بغض سنگی خفه شده بود...!!!!

و من با دلی گرفته خواب بودم...

صبح که بیدار شدم گلویم درد میکرد....بغض هایم کبود شده بود!

چشمانم هم درد میکرد...ترک بر داشته بود...صدایش را شنیدم...

امروز در دفترم بی ریا نوشتم:خودمانیم ها....تو هم یک نموره تنهایی!!!

بعدش هم این را کشیدم: پوزخند

راستی میشود یک نفر مرا تند و سریع در دستش مچاله کند و در جیبش پنهان کند؟راستش کمی میترسم.....

من میترسم..

الان که فکرش را میکنم من انگار خیلی میترسم....

گاهی تمام ترس هایم را در بغلم میگیرم و یگ گوشه مینشینم...

یک مشت محبوبه ی شب را  جلوی بینی ام میگیرم و عمیق نفس میکشم و فکر میکنم...

فکر میکنم گوشه ی یک پیاده رو نشسته ام و نقاشی هایم را میفروشم...

.نقاشی میفروشم و لبخند میخرم...لبخند های کودکانه با طعم آبنبات آلبالو!

بعد فکر میکنم دست یک نوزاد چند ماهه را باز کرده ام  و انگشت کوچکم را درونش جای داده ام و بعد فشار مشت کوچکش را حس میکنم....

بعد فکر میکنم یک نفر با اسم خودم صدایم میزند و از پشت چشمانم را میگیرد و میگوید :اگه گفتی من کیم؟

و من وقتی سردی دستانش را بر روی چشمانم حس میکنم در دلم میخواهم که چند بار دیگر نامم را صدا کند....

اما هیچ وقت فکر نمیکنم او کیست!آخر من هیچ وقت فکر نمیکنم که من کیستم!!!!من عادت دارم خودم را غافلگیر کنم... 

امشب از تمام منطق ها..قواعد ادبیات..از تمام باید ها و نباید ها مرخصی گرفته ام!یک مرخصی یک پُسته..

تا از عمیق ترین پرتگاه دلم  .......

بی خیال!

فکر کنم روان شیشه ایم سنگ خورده

روانم بی آسایش شده!

روانم آسایش میخواهد...

آسایشگاه روانی کجاست؟

آه..

هنوز هم کویرند..

بیچاره چشمانم....

 

پ.ن:گفتید آسایشگاه روانی کجاست؟


خاطره شده درچهارشنبه 89/11/6ساعت 8:53 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت