سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از خیابان که میگذرم چشمم بشان می افتد!

یکی شان کوچکتر است . . .

یکی شان بزرگتر. . .

یکی  بر چهره اش خط خطی های روزگار است . .

یکی اما هنوز صیقلش خش برنداشته!

یکی معلوم  است حسابی غافلگیر شده...

یکی هم نه..انگار منتظر بوده

 به هر حال  زیر همه شان تاریخ انقضایی مهر خورده...

دستم  را دور صورتم  کادر میکنم و تکه ای از چهره ام را از صورتم جدا میکنم.. به زور قالبش میکنم...نه..به این نمی آید...

دو باره چهره ام را بر میدارم و به آن یکی میچسبانم...این بهتر شد...

اسمم را هم میخواهم جایگزین کنم...اسمم چه بود؟!

یادم نمی آید...اصلا چه  فرقی میکند...

به اسم بستگی ندارد.بی اسم هم باشم آخر کادری دور صورتم را میگیردو خط نوشت های سیاه درشت و ریز دور عکسم را پر میکند.......

من سیاه سفید هایش را بیشتر دوست دارم...حیف که سیاه کاملش را نمیزنند..

اگر میشد یک جایی مرا میچسباندند که.......آها..آنجا خوب است...هم آفتاب میخورد هم باران...اینطوری  مردم در رنگین کمان تماشایم میکنند...

اما

نه

دلم سایه میخواهد....

بعد ازاین همه سوختن....میخواهم خنک شوم....

هنوز هم دارم نگاهشان میکنم..

هر بار که از خیابان میگذرم چشمم بشان می افتد!

"بازگشت همه به سوی اوست"ها را میگویم...

ماهی یک بار تازه یادم می افتد که:..بازگشت همه به سوی اوست...

آخر چند وقت است کم به خیابان میروم...

حالا "من"ام و یک عالمه "بازگشت"....."همه"...."به سوی"....."او"...

"همه" را که از دست داده ام...."سویی" هم که دیگر برای چشمانم نمانده است....

میماند "من"و "بازگشت"و "او"

دلم بازگشت میخواهد!

پ.ن:خیلی ناشیانه بود...اما به نوشتن نیاز داشتم...ببخشید!


خاطره شده دریکشنبه 89/11/3ساعت 8:3 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت