سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خواستم سایه ی سرت بشوم 

شوق بر دیده ی ترت بشوم 

نذر کردم که مادرت بشوم 

نذرها کردم و شدی پسرم


تاکه چشمت به روی ما وا شد

سر بوسیدن تو دعوا شد

پدرت با غرور، بابا شد 

خواستم تا به آسمان بپرم ...


وقت شش ماهگیت خندیدم 

از گلویت ستاره میچیدم

تا علی اصغرم شدی دیدم ...

چقدر تیر میکشد جگرم


میشدی  در گذار ثانیه ها

نوجوان پا به پای مرثیه ها 

قاسم خوش صدای تعزیه  ها

فکر ها میدوید توی سرم...


آب زمزم تورا خوراندم تا 

پای روضه تورا نشاندم تا 

ان یکاد الذین خواندم تا ..

روزگاری ثمر دهد ثمرم


راه رفتی تو در برابر من ...

شانه ات میرسید تا سر من ...

قد کشیده علی اکبر من 

خوب شد ،میشوی دگر سپرم


تا که دیدم جوانی و شادی 

رفته بودم به فکر دامادی 

گفتم اما به خنده افتادی 

از نگاهت نشد که بو ببرم...


باز گرم بگو بخند شدی 

روی زانو کمی بلند شدی 

با ظرافت گلایه مند شدی :

"مگر از نذرهات بی خبرم ؟"


لرزه بر استکان من افتاد 

سوز بر استخوان من افتاد 

خنده ها از دهان من افتاد 

آمد انگار خم شود کمرم


فکر کردم چرا تورا دارم 

یادم آمد که نذرها دارم 

برو مادر!برو !هوادارم!

برو بین مدافعان حرم . . .

ر. ابوترابی



خاطره شده درچهارشنبه 94/8/20ساعت 12:24 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت