سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اعتراف میکنم مرگ را نمیفهمم ...
نمیفهمم چطور علایم حیاتی قطع میشود . نمفیفهمم چطور آدم را براساس علم تجربی میفرستند زیر خاک . مثلا قدیم ترها شوک نمیدادند و دفن میکردند . حالا شوک میدهند و گاهی طرف نمیمیرد و برمیگردد . ممکن است چند سال دیگر چیزی شبیه شوک بیاید که "شوک تر " باشد . آدم های بیشتری نمیرند و برگردند . نه ؟ بعد دکتر ها بنشینند و باخودشان فکر کنند اگر این "شوک تر" زودتر هم اختراع شده بود چقدر آدم الان زنده بود !
اعتراف میکنم مرگ را نمیفهمم.
نمیفهمم وقتی یک نفر چشم هایش را بسته و قلبش دیگر نمیزند کجاست ؟! همه را تماشا میکند ؟ اگر قهوه تلخ دوست داشت هنوز هم دوست دارد ؟ با همان سلیقه میرود آن دنیا ؟ صدای خنده ی فرد مورد علاقه اش توی گوشش میماند ؟ فقط با اعمالش میرود ؟ اگر عملش خنداندن فرد مورد علاقه اش بود چه ؟ ...
مرگ را نمیفهمم . مرگی که میتواند الان با دست های خودم به سراغم بیاید . یا فردا با  پا های خودش ! اعتراف میکنم یکبار که پشت شیشه غسالخانه ، مرده هارا تماشا میکردم،  انتظار داشتم بلند شوند . وقتی که زنی  برای پیرزن مرده گریه میکرد میگفت : "آخرین لباسی که تنش بود را من برایش بافته بودم " من انتظار داشتم پیرزن بلند شود و بگوید : "هنوز هم دوستش دارم "
اما پیرزن خوابیده بود . مرده بود . من ولی مردنش را نمیفهمیدم .
زیاد با مرگ سرو وکله میزنم . به قبرستان میروم . قبر های اضافه شده را رصد میکنم . به درد فکر میکنم . فکر میکنم درد ها رودخانه هایی هستند که به دریای مرگ میریزند . همه ی دردها . مرگ دریایی است که آدم را به اقیانوس بی نهایت جاری میکند . لذت بخش است . . . همین شد که عادت کردم برای درد هایم قرص نخورم . نه برای رسیدن به مرگ . نه . برای چشیدن و مزمزه کردن درد . برای حس کردن این جریان ...
حرف های وحشتناک و ناامید کننده ای نمیزنم  . جریان زندگی و مرگ باهم آدم را بزرگ میکند . 1 ساله را میکند 10 ساله . 10 ساله را میکند بیست ساله . بیست ساله را میکند من .
من ...
من ...
من ...
باید نماز و روزه ام را صاف کنم ...
دل مردم را هم ...


خاطره شده دریکشنبه 93/8/25ساعت 12:3 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت