سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رفتم و برگشتم.این بار به لطف ارباب دیگران مرا به تماشا نشستند.

از من توصیف و شرح نخواهید. چون چهارمین بار است که این پست را قلم میزنم وتازه کمی دلم راضی شده است. راضی به شرح ندادن مگر چند جمله ی کوتاه با شروعی بی مقدمه.
اول کاظمین. هنوز مبهوت بودم..تازه داشتم حسش میکردم که دیدم به سامرا رسیده ام.
گرد و غبار سامرا را که نمیتوانم به سرتان بنشانم. دستتان را هم که نمیتوانم به ضریح پارچه ایش تبرک کنم.عطر سرداب هم باید بروید تا به مشامتان برسد.اما حتما دلتنگی برای مولا را دچار شده اید .مثلا یک غروب جمعه.حالا این دلتنگی را تصور کنید در یک صبح جمعه در سرداب ،محل زندگی،عبادت و غیبت امام زمان.بغض اجازه ی آل یاسین خواندن را هم به آدم نمیدهد.از یک مسیر پله می آیی پایین .لحظه ای همدم نفس های مولا میشوی و سریع تو را از مسیر پله ای دیگر به بالا میفرستند و خارج میشوی.مثل یک خواب.دلتان بسوزد.من صبح جمعه آنجا بودم. اگر دلتان بسوزد شما هم میروید..

سرداب امام زمان(عج)

 و بعد نجف.از یک طرف دلتنگی سامرا و از یک طرف سرور دیدن حرم مولا.بدون اغراق میگویم انگار یک لحظه تمام غصه ی آدم برطرف میشود تا چشمش به گنبد امیر المومنین می افتد.مثل خانه ی بابا است. اگر اشکی باشد هم از سر شوق است.در نجف کوله بار غصه ات را زمین میگذاری.حالا که رفته ام نجف هیچ کجا را با ایوان طلای امیر المومنیین عوض نمیکنم.کیف میکنی وقتی امین الله را در حرم مولا میخوانی.عقده ات خالی میشود وقتی جامعه کبیره را خطاب به آقا میخوانی.مخصوصا وقتی به آنجایش میرسی که میگوید:اگر این زیارت را در حرم امیر المومنین خواندی...
محشر است نماز مغرب و عشا را در حرم علی (ع)خواندن.
دلم برایش تنگ شده است...

اما کربلا.
توصیف ندارد.وارد که شدم حیرت وجودم راگرفت.بعد از یک ساعت و نیم تازه به خودم اجازه دادم از دور ترین نقطه ی ممکن به ضریح نگاه کنم تا باور کنم کجا هستم. به دیوار تکیه زدم .به دیوار صحن مسقف تکیه زدم و به گوشه ی از ضریح که از کنار پرده ها پیدا بود خیره شدم.نه زیارت خواندم نه نماز..فقط زار زار گریه کردم..به یک دلیل..
که اینجا کجا و من کجا...

کربلا که میروی تمام غصه ی عالم به دلت مینشیند .در دلت آشوب میشود. نمیدانم دیگران این بغض کهنه را چگونه میشکنند اما من وقتی صورت بر تربت میگذاشتم و ناحیه مقدسه میخواندم کمی دلم آرام میگرفت.انگار دلم به زبان امام زمانم نزدیک تر بود... .آن هم سر بر تربتی که نامش مهر نبود .نامش خاک بود .خاک کربلا.
چه لذتی دارد عقده خالی کردن... .
اما تا آخر سفر طرف قتلگاه نرفتم .حتی نگذاشتم نگاهم به ضریحش خیره شود.قدم های من حرمت شکنند. آنجا فقط جای اولیاءالله است.


یک جای دیگر هم قتلگاه بود که من فقط تماشایش کردم.کوفه را میگویم.محراب امیرالمومنین.همان جا که ندای فزت و رب الکعبه ی علی بلند شد .همان جا که جای قدم های مضطرب حسن(ع) و حسین(ع)بود تا زیر بغل پدر را بگیرند.
محل انس دومین شخصیت والای تمام آفرینش با آفریدگارش، قطعا جای گام های گناه آلود من نیست.
دلم میخواست بر سر همه فریاد بزنم به آنجا نزدیک نشوید در حالیکه نه اشکی بر گونه دارید و نه مناجاتی بر لب.اگر زهرا (س)اینجا بود چه می کرد؟!

خصوصا کوفیان را نمیتوانستم تحمل کنم. وقتی روبه روی قبر مسلم می ایستادند انگار می شنیدم که میگویند سلام بر سفیر حسین(ع)شهید مظلوم که پدرانمان تو را سر بریدند.

لعنت به این سرزمین...که قتلگاه بهترین هاست.

 


خاطره شده دریکشنبه 89/5/24ساعت 7:15 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت