اخم هایم را در هم کرده ام و کز کرده ام گوشه ی این اتاق و خیره شده ام به سقفی آجری که آسمان نیست و ستاره هم ندارد . چیزی به شروع امتحان ها نمانده . من سخت درس میخوانم . اما فایده ای ندارد . در حاشیه ی هیچ کتابی این نکته نیامده که چطور میشود که تمام شوم (اینجا میخواستم چیز دیگری بنویسم که ننوشتم ). و هیچ سطری از کتاب هم پاسخ نداده است که توچرا دیگر حوصله ی مرا نداری.
باید جای خالی این سوال هارا پر کنم . باید همه ی کتاب ها و جزوه هایم را حاشیه بزنم ...
اخم هایم را در هم کرده ام و چرا دروغ ؟ حال گریه هم ندارم. کار بی فایده ایست . نه ارزشی دارد نه ثمری . چشم را میبرد . رمق را میبرد . قرار را میبرد . تو راهم که مهربان نمیکند .
اخم هایم را در هم کرده ام و کز کرده ام گوشه این چهاردیواری مطلق و به خدایی فکر میکنم که میگویند مرا خیلی دوست دارد . و با گریه ی من دوست ترم دارد . و مهربان است . و با گریه ی من مهربان تر هم میشود . و مرا میشنود . و گله هایم را بیشتر هم میشنود و . . .
به اینجای فکرم که میرسم گریه م میگیرد . بدون اینکه به اخم تو فک کنم ، رو به خدا گریه میکنم و میگویم کاش این چهار دیواری دیوارهای کمتری داشت . . .
شاید هم لبخند میزند به افکار کودکانه ی من
...
گاهی چقدر دیر صبح میشود ...
Design By : Pichak |