سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تلخ اما همیشگی
مرگ را میگویم.تلخ است اما ناگزیر.تحمل داغ خیلی سخت است. خصوصا اگر طرف جوان 22 ساله-نه!مادرش میگفت عباسم هنوز 22 سالش نشده بود-
خصوصا اگر طرف جوان 21 ساله ای باشد که هر روز نشاط بخش خانه بوده...عزیز کرده ی همه بوده.21 ساله ای باشد که عروسی خواهرش برایش اسفند دود میکرده ومیگفته ایشالا خوشبخت شی و خواهرش در جواب میگفته عروسی خودت جبران میکنم داداشی.فرزند آخر ...عصای دست پدر و امید دل مادر .مانوس خواهر و همدل برادر ....تمام این ها را خواهرش میگفت.وقتی روبه رویم نشسته بود و ضجه میزد.
سخت است. سخت است کسی را از دست بدهی.خصوصا اگر جوان 21 ساله ای باشد که تا همین دیروز تا از خواب بلند میشده لبخند را بر لب همه مینشانده و امروز... بی خود و بی جهت از خواب بلند نمیشود.در حالیکه خون از دهانش جاریست و برادرش متحیر فقط او را صدا میزند.... عباس...چند دقیقه بعد سیلی به گوشش میزند... عباااااااااس... چند دقیقه بعد شک میدهد...عبااااس....چند دقیقه بعد برادری در آغوش برادری جان میدهد....آن هم به دلیل ایست قلبی بدون هیچ پیش زمینه.به  دلیلی بدون دلیل.
سخت است داغ جوان دیدن.خصوصا اگ آن جوان را 21سال پیش به یاد عمو و دایی شهیدش عباس نام بگذارند وآنها شب به خواب مادربزرگ بیایند و بگویند آمده ایم امانتی مان را ببریم و این شب صبح شود و عباس نباشد.آن هم صبح روز تولد ابالفضل عباس
خب معلوم است دیگر چیزی از دل آن مادر نمیماند.معلوم است کمر بابا خم میشود.آن وقت است که اگر ببینی خواهرش در بهشت زهرا اورژانسی میشود و رفیقش تشنج میکند دیگر نباید تعجب کنی.اگر ببینی پسر خاله اش که دیشب را تا صبح کنار عباس خوابیده بود وصبح  او بیدار شده بود اما عباس نه ، حالا مبهوت و متحیر بدون یک قطره اشک ساعت ها به عکس عباس زل زده نباید متحیر شوی. اگر بدانی پدرش تمام شب را روضه ی علی اکبر خوانده و از امام حسین تسکین خواسته ....
بهشت زهرا که رفته اید ؟در هر 5 دقیقه چند جنازه می آورند. اما وقتی جیغ و داد و آه و فریاد و داغ دل و آتش بالا میگیرد که جنازه ی جوانی را بیاورند و این میشود تسکینی بر درد همه که نگاه کن داغ آنها از ما سنگین تر است و میپرسند... چه شد مرد ؟و ما میگوییم هیچ!
میسوزد جگر... وقتی مادری میگوید جگرم سوخت عباسم. و بعد بر سر جنازه ی پسرش نقل میریزد و با اشک فریاد میزند: میخواستم دامادت کنم مادر... وبعد از این بهشت زهرا گریه میشود.
 و من پا بر نقل های سفید له شده روی زمین میگذارم و با اشک هایم به گوشه ای پناه میبرم.به عکس عباس زل میزنم و زیر لب زمزمه میکنم..امان از دل زینب...!
دلم خیلی تسلی میخواهد.دارم دیوانه میشوم.


خاطره شده درجمعه 89/4/25ساعت 8:28 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت