سفارش تبلیغ
صبا ویژن

این روز ها  سخت بالا می آیی. دو قدم که راه میروم میمانی بین این سینه و فرو میروی تا عمق شش ها و باز من از اول تقلا می کنم برای بالا آمدنت .

نمیدانم تو هوای مرا نداری یا من هوای تو را نداشته ام که به این روز افتاده ایم . اما هرچه هست میدانم که باید هوای هم را داشته باشیم . ما حالا حالا ها باهم کار داریم . من باید نفس بکشم و با پاهایم راه بروم . نفس بکشم و با دست هایم کار کنم . نفس بکشم و با چشم هایم ببینم . نفس بکشم و با گوش هایم بشنوم . نفس بکشم و ...

میبینی نفس ،جان! میبینی چقدر مهمی ؟!

میدانم خسته میشوی از دویدن هایم ، از فکر هایم ، خسته میشوی از نبریدن هایم و میبرّی ... ولی نه ! نه! مثل من باش صاف و آرام و عمیق ... سینه ام را از اکسیژن پر کن و از دی اکسید خالی و خستگی ام را یک آن بیرون بریز ...

نکند بمانی بین راه و بمانم بین راه و ...

...

میدانم بین من و تو حرف هاییست که نباید از این گلوگاه ِ پر رمز و راز بیرون برود و نباید به حنجره برسد و نباید حتی زمزمه شود ،چه رسد به فریاد ...ولیکن ، خوب ِ من ...

نه چیزی از آغاز ما گذشته ، نه چیزی به پایانمان مانده . . .کمی صبر !

نفس جان ...

میشنوی ؟


خاطره شده درسه شنبه 92/12/13ساعت 10:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت