سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیش نوشت :لطفا قبل از مطالعه ، پ .ن ِ آخر مطلب را بخوانید !


از آخرین باری که خواستگار در ِ این خانه را نرم به هم زده بود و رفته بود ، نیم ساعت تمام میگذشت . این یکی ها همدانی های 65 ای بودند . در واقع 65 ،سال تولد آقا پسر بود که مادر برای اینکه با آن یکی همدانی ها قاطی نشود در سطر ِ سوم ِصفحه ی ششم ِدفتر چهل برگ نوشته بود . دفتر چهل برگ تقویم روزانه ای بود که استفاده از آن بعد از آخرین جلسه ی خانوادگی پیرامون واقعه ی فجیعی که اتفاق افتاد جهت سهولت در کار به تصویب رسید . واقعه ای که در موردش صحبت میکنم ،ورود دو خواستگار همزمان در یک ساعت به خانه مان بود که البته به میمنت دو تا اتاق کمی آبروداری کردیم. ولی هنوز نمیدانیم چرا بعد از ده دقیقه یکی ا ز آن ها رفتند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکردند .در واقع مادر ما خیلی فراموشکار نیست . فقط خواستگار های من و خواهرم را و البته اصالتشان را و البته سن و سالشان را و البته تر همه ی مشخصات اصلیشان را کمی نامنظم در ذهنش بایگانی میکند . مثلا همین آخرین باری که تلفن ما زنگ خورد من میشنیدم که مادرم میپرسید : آدرس؟ مگه شما یه بار نیومده بودید ؟ !


امروز هم صبح در حالیکه مادرم داشت پشت تلفن با کلی محبت و تعارف برای یک خواستگار جدیدتر ساعت تعیین میکرد ،سریع از اپن آشپز خانه به این طرف پریدم و ظاهر شدم جلوی چشمان مادرم و با کلی ایما و اشاره فهماندم که در آن ساعت به آن یکی کرمانی ها وقت ملاقات داده است !

دو سه باری هم برای خواستگار اخیر ساعت را تغییر داد .

آداب و رسوم این کرمانی ها و آن تبریزی هارا هم که پرسیده بودیم یک مقدار قاطی کرده ایم و الان درست نمیدانیم رسم کدامشان بود که هیچ قطعه ای از جهیزیه ای را به عهده نمیگیرند که ردشان کنیم ؟ جدا چه چقدر بی ملاحظه اند . انگار نه انگار این پدر دو تا دختر دم بخت را باید جهاز بدهد .بگذریم . مادرم میگوید رویش نمیشود دوباره بپرسد که کدامشان بود . من هم گفتم هردویشان را رد کنیم! اما فکر میکنم مادرم اشتباهی آن مورد سوم  که با آن به کلی تفاهم دست پیدا کرده بودم را رد کرده است . آخر از صبح در موردش صحبت نمیکند .من هم  از ترس اینکه بپرسم و تایید کند ، چیزی نمیپرسم !

 البته با این اوضاع من مشکلی ندارم و کاملا ریلکسم و دارم سوالاتم را ابرای صحبت با خواستگاری که نیم ساعت دیگر میرسد مهیا میکنم . فقط یادم نمی آید جلسه ی قبل،  از ایشان بود که پرسیدم نظرشان در مورد آراستگی ظاهری چیست یا اصلا از مادرشان پرسیده ام یا از آن یکی خواستگار بود یا که نه!، اصلا این سوالی بود که پیشنهاد دادم خواهرم از خواستگارش بپرسد ! ؟

هوم ...

شاید بهتر است نپرسم .

راستی این همان نبود که مادرش هی سیخ در چشم هایم نگاه میکرد و میپرسید بدون عینک من را میبینی ؟ و بعد دور تر مینشت و میپرسید : حالا چی ؟ !  و بعد میپرسید یعنی قیافه هارا تشخیص میدهی و بعد ... هوففف ! چقدر آدم باید بی فرهنگ و بی اتیکت باشد . ولش کن . اصلا با این حرف نمیزنم . بی ...

آن یکی هم که نوبر بود ! :

-من هرچقدر در حسابم دارم مهر شما میکنم ! فعلا هم در حسابم به اندازه ی 5 سکه است !

میخواستم یقه ی طرف را بگیرم بگویم بانک ملی تان به قدر 5 تاست . بی زحمت روی بانک تجارت و سپهر و سامان و مابقی هم حساب کنید ! راستی آن کدامیکی بود ؟ نکند ردش نکردیم ؟ !

آن یکی دیگر  هم که از اول صحبت،  یک جعبه دستمال کاغذی را خالی کرد . هی عرق کرد و هی گفت من اولین بارم است خواستگاری میکنم و من نمیدانم چه بگویم . من استرس دارم . من ... ! به قدر ِ دوساعت و چهل و پنج دقیقه ی صحبتمان به ایشان مشاوره ی خصوصی دادم که نترسید ! آرام باشید و آموزش دادم در خواستگاری های بعدی چگونه با دختر خانم برخورد کنند . ان شاءالله بهره برده باشد و خوشبخت شود !

هه . یاد ِ آن سه روز قبلیه بخیر . به عنوان مهم ترین سوال مطرح کرد که : روابط عمومی شما چقدر است  ؟ من هم البته لطف کردم و بهشان یک چند تا شماره برای استخدام منشی ِ مناسب پیشنهاد دادم .

آن اصفهانی ها که نو بر بودند . مادرش نیامده تو ، آنقدر عروسم ، عروسم کرد که من گذشته خودم شک کردم و میخواستم ...

واییییی

زنگ در را زدند ... 

-------------------------

پ.ن : تقدیم به دوست عزیزم که حال و روزش را شرح دادم و احتمالا شرافتش را به باد .

دشمن تر از من دوستی نیست ... این دشمنی را دوست دارم :)


خاطره شده دردوشنبه 92/12/12ساعت 10:22 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت