سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من سیاهی چادرم را به رخ می کشم وآنها رنگین کمان بد حجابی شان را...‌‌
من سادگی پوششم را به رخ میکشم وآن ها ناخنواره و شلوار جینشان را...
‌من چفیه ی برادرم را به رخ میکشم و آنهای زنجیر طلای
BFشان را... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
من دینمرا!!من دینشان را به رخشان میکشم ..
و آنها همچنان از حقیقت میگریزند.

و اینچنین در نمایشگاه کتاب قدم میزنم.

او عقب میکشد.من محکم تر میگیرم.او عرضه میکند.من می پوشانم.او نیشخند میزند .من
لبخند پاسخ میدهم. او مرا مسخره میکند.من ساکت در چشمانش خیره میشوم.

رفیقش بازویش را میگیرد . او را بین پسران هل میدهد و همه با هم قهقهه میزنند.
برادرم با دستهایش حریمی از غیرت برایم میسازد تا حتی تنه ام به تن  نامحرمی نخورد.

با تمام این تفاوت ها انگار با هم آشنایی دیرینه ای داریم. فطرتمان یکی است. روحمان هم یک سرچشمه دارد.اما نمیدانم چرا همواره خدایشان را از خدای من جدا میکنند. و همان خدا خوب میداند دنیای من با سیاهی این چادر بسیار نورانی تر از دنیای رنگبندی شده ی آتهاست.
تعدادشان خیلی زیاد است. آنها همه اند و من ..فقط منم.
اما در این تنهایی بی غیرت ترین مردان هم برایم شخصیت قائلند .حتی اجازه ی ورود لفظی به حریمم را هم به خودشان نمیدهند.
هرچند اینجا هیاهوی بی دینی است و بی عفتی و بی غیرتی غوغا میکند اما من در پس این پوشش و سیاهی چنان آرامشی دارم که آنرا با هزار قهقه ی مستانه و جلوه ی گری رنگارنگ آنان عوض نمیکنم.
.......................................
پ.ن
-کوتاه بود. بی مقدمه بود و بی کیفیت. اما حرف دلم بود.تاسف میخورم برای خودم که در مملکت اسلامی به جای بازدید از نمایشگاه باید نا خود آگاه صحنه!!! ببینم. بعضی ها میگن به فضای تهران عادت نداری. منم گفتم لعنت به من اگه تو تهران زندگی کنم و به تماشای این وضع عادت کنم.

 


خاطره شده درجمعه 89/3/7ساعت 1:21 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت