سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تو تقریبا هم سن و سال منی ...

امروز وقتی دیدم کسی به تنه ی نسبتا ضخیمت تکیه داده است ، تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده ای.

تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده ام .


... باران باریده و دارد قطره قطره از سر ِ انگشتانت ، فرشته میبارد ...

فرشته های زلال ِ کوچک ِ خیس ...

چقدر خوب است که قد بلند کرده ای و اینقدر شاخه دوانده ای

دیگر حسابی برای خودت کسی شده ای

اصلا باران که میبارد ، همه ی گنجشک های محل، فقط  زیر شاخ و برگ تو پناه میگیرند ...

شاید حتی روزی برسد که سر از بین تمام دیوار ها بلند کنی و بشوی تک درخت ِ زیبای این دیار ...

چه میدانم

هرچه هست خوب با زمستان های این سال ها کنار آمده ای

من ولی ، سرما که میزند ، خشک میشوم و تا چند سال ، هیچ بهاری ، شکوفه ای به لبم نمینشاند و چکاوی به سر  و کول شاخه ام نمیپراند ...

نه نوازش نسیم ، برگ های زردم را با خود میبرد   و نه بوسه ی قطره های باران ، طراوتی به ساقه ام مینشاند .

تو تقریبا هم سن و سال منی  تازه داشتی ریشه میدواندی و تازه داشتم ریشه میدواندم .

قد کشیدی و قد کشیدم

جوانه زدی و جوانه زدم

روییدی و روییدم ...

حالا اما ...

خوش به حالت درخت . گنجشک ها ساقه ی سبزت را از لبه ی پنجره ی خاک گرفته ی من بیشر دوست دارند .

و آدم های بیشتری به تو تکیه میکنند ...

و چقدر خوب است که در این تنهایی ِ دل گرفته ی یک روز بارانی ، هستی که بشود با تو حرف زد ...

آخر هم سن و سال ها ، حرف هم را بهتر میفهمند .

...



خاطره شده درجمعه 92/9/1ساعت 11:31 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت