چند وقتی میشود که روان شیشه ایم را به اجبار بین سنگ ها و دلسنگ ها قرار داده اند و من میان دنیایی از تناقض ها و پارادوکس ها و ضدیت ها ،سخت زندگی میکنم.هروقت سنگی به تن شیشه ای روحم برخورد میکند روحم سخت در هم میشکند و خرد میشود.اما من نه اشک میریزم نه فریاد میزنم..!فقط بغضم را در گلو حبس میکنم،خم میشوم و آهسته آهسته خرده شیشه هایم را آرام به یکدیگر می چسبانم ،کم کم کمرم را راست میکنم و باز با سر بلندی به اطرافم نگاه میکنم .اگر کسی از جنس من باشد شاید بتواند درد شکستگی را در چشمانم بخواند ،اما اگر نه ...فقط به تماشای لبخندم کفایت میکند.
الان خیلی شکسته ام.مثل بلور های فرانسوی که تا ضربه ای میخورند به هزاران تقسیم میشوند.من هم هزاران ضربه خورده ام و به بی نهایت تقسیم شده ام.
حالا من هم بی نهایت هستم. شده ام مثل آسمان ...!هیچ کس ابتدا و انتهایم را نمیداند. حتی خودم هم...!از وقتی خورد شده ام اگر کمترین نوری به روحم بتابد انعکاسش هزاران برابر میشود.
شاید باور نکنید اما شکستگی هم نعمتی است...!
Design By : Pichak |