سفارش تبلیغ
صبا ویژن

- ترســـــو - تــــــرســــــــو ...

- ترسو خودتی . من زورم از همه تون بیشتره

- ههههه نخیر ترسویی . تـــــــرســــــو تــــــرســــــــو

(همهمه ی بچه ها )

- نگاه + قدم قدم به سمت عقب

- سنگ + نیت ِ پرتاب + ههههه پس چرا میترسی ؟ هان ؟ میترسی بزنمت ؟ تــــرســـــو

- راس میگی بزن+ ترس

- انداختن سنگ روی زمین + هههههه ترسیدی

- نترسیدم

- تق ق ق

- مالش بازو + اصلا درد نداشت که ، دردم نیومد

با خودم فکر میکنم شاید باید با صدای بلندی داد بزنم : اااا ، دعوا نکنید ! و بعدپشیمان میشوم و باخودم فکر میکنم که نه ! لابد این ها باید با همین رجز خواندن ها مرد شوند و لابه لای همین خاک و سنگ ها کم کم ریش و سبیل در بیاورند ! چه میدانم . من فقط بلدم دختر های کوچکی که روی یک زیر انداز توی کوچه نشسته اند را درک کنم و قبل از رفتن به دانشگاه ، یک چای مهمانشان شوم و حال عروسکشان را بپرسم و یکیشان که از همه کوچکتر است باز زبان بریزد که :"خاله ! اون پسر گامبو ِ اومد درختتونو کج کنه ، من گفتم به خاله میگم . در رفت ! " و من به او یاد آور شم که چه قهرمان بزرگی ست و باز هم باید مراقب باغچه ی ما باشد . و احتمالا الان دیگر یادش نمی آید که دوماه پیش خودش گل های این باغچه را از ریشه میکند و دقیقا به همین خاطر من منصب ِ مهم ِ حفاظت از محیط زیست ِ کوچه را به او دادم !

میرسم به خیابان و خودم را می اندازم توی ماشینی که همیشه همینجا می ایستد و راننده ی لاغر مردنی اش هی داد میزند : حرم - میدون ! حرم - میدون ! و باخودم فکر میکنم که چقدر کیف دارد که اسم یکی از ایستگاه های شهر ما "حرم " است . و چقدر سخت است که آدم یک جایی زندگی کند که هیچ کدام از تاکسی یا اتوبوس هایش به "حرم " نروند .

و باز فکر میکنم که چقدر باید منتظر بمانم که این ماشین 4 مسافر دیگر هم پیدا کند و راه بیفتد ؟

- ساعت 3 بعد از ظهر است -

این را بعد از چند دقیقه خیره شدن به ساعت و بالا پایین کردن عقربه هایش میفهمم . اغلب وقتی تمرکز ندارم وضع همین است . ساعت را میبینم و نمیبینم .

-3 تومن - کامکار

- 3 نمی ارزه حاجی ، کمش 5 تومنه

سرم را بالا می آورم. پیرمردی که یک چشمش را پانسمان کرده دارد چانه میزند که :"3 تومن برسون "، و در ماشین را باز میکند . راننده میگوید :"نه حاجی . نه نمیبرم . نمی ارزه . "

- 3500

و سوار میشود.

راننده سوییچ را میگرداند و پیرمرد شروع میکند به نصیحت که من خرج راننده ها را میدانم اما باید گذشت داشت و خدا روزی رسان است و ...به همین جمله که میرسد راننده ترمز میزند و دونفر را کنار من سوار میکند .

خودم را به زحمت به در میچسبانم و چادرم را مرتب میکنم .

- بیا ، مسافر هم که زدی ...

گوشم از صدای پیرمرد خالی میشود و پر میشم از افکاری که انگار روی در و دیوار مغازه ها نوشته شده اند و فقط من سواد خواندنشان را دارم .فکر میکنم به کلاس تصویرگری که هروقت ، من میتوانم ، دیگر برگزار نمیشود و به کلاس های حوزه ادبی که تلفن مرکزشان تا اطلاع ثانوی قطع میباشد ، اما بنر ِ تبلیغاتی دومتری اش هنوز سر ِ خیابان اصلی تاب میخورد ! و فکر میکنم به مدل های شامپویی که عوض میکنم و حقیقتا هیچ فرقی باهم ندارند و به کلاس انجمن شعر که دقیقا همزمان با کلاس زبان تخصصی من شروع میشود و باز فکر میکنم به ساعتی که عقب کشیده شده و شب هارا بلند کرده است و نمیگذارد به کارم برسم و نتیجه میگیرم  که محدودیت های خروج و بازگشت خانم ها به خانه حتما زیر سر خورشید است گرنه شهرِ صبح با شهر ِ شب ، هیچ تفاوتی ندارد و مردم همانند که همانند.  و باز فکر میکنم که باید بفهمم چرا انگشترم صبح ها در انگشتم قالب است و شب ها گشاد میشود و ...

راننده ترمز میزند و من  تازه فهمیده م که اینجا مقصد من است  . کرایه را حساب میکنم و خودم را پرت میکنم وسط خط های  عبور عابر پیاده و ماشین هایی که به اجبار برایم ترمز میزنند و بوق ِ اعتراض!  و منی که با منطق ِ بی منطقم، خط ِ عابر را چهار دیواری ِ بی دیوار ِخودم میدانم .و این چند ثانیه عبور از این خیابان ، شاید شیرین ترین چند لحظه ی من است که هرروز برایم تکرار میشود .حتی به نیت ِ همین سه متر خیابان و ورجه وورجه اش گاهی کتانی میپوشم !

آن طرف خیابان دختر و پسر های دانشجویی ایستاده اند که دانشگاه مشترکی ندارند و این را از سر وضعشان میفهمم . لابد این یکی فنی است و آن یکی مال دانشگاه خودمان است که چون حراستش ، سختگیر است نمیتواند با پوشش آنچنانی ظاهر شود و ...

مقصد هایمان را که به گوش ماشین ها فریاد میزنیم حدسم درست از آب در می آید .و این اصلا نکته ی مهمی نیست چون من سخت به این موضوع عادت کرده ام .

....

مهم نیست که من در این تاکسی هم چند بارساعتم را نگاه کردم و ساعت را نفهمیدم و مهم نیست که باز مجبور شدم به در ِ ماشین بچسبم و مهم نیست که راننده دویست تومان از کرایه ی دولتی بیشتر گرفت و باز مهم نیست که کی رسیدم و چگونه پل عابر را دویدم  و ...

مهم نیست . این ها همه تکرار روز مره هایی ست که هرروز چند بار تقریبا بی هیچ تفاوتی تکرار میشود و انگار یک نفر از بالا نخ های من را گرفته است و این عروسک ِ خیمه شب بازی را از یک مسیر تکراری میبرد و می آورد و می برد و می آورد و ...

کلاس شروع شده است.

استاد حرف میزند.

و من با خودم فکر میکنم ، چقدر جایم توی کوچه ، روی یک زیر انداز ، کنار ِ یک فنجان چای ِ پر از آب ! خالیست ...


خاطره شده دردوشنبه 92/7/1ساعت 8:41 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت