حس و حالم شبیه روز های آخر بهار است ...
شبیه همین روز ها
شبیه همین آخر ها
نه حس جوانه زدن دارم. نه طاقت باریدن
دلم هم هنوز به چیزی گرم نیست
شکوفه هایم دارد به باد میرود
و تو
بهار ِ سبز ِ این روزگار ِ دو فصل
چه زود بند و بساط ت را جمع کرده ای و مدام تکرار میکنی : چاره چیست ...
حس و حالم شبیه روز های آخربهار است
همین روز ها که دست به دیوار راه میروم
انگار تازگی ها دیوار ها هم بلند تر شده اند
هرچقدر جوانه زدم به بلندایش نرسیدم ...
هرچقد در این بهار به پر و پای روزگار پیچیدم و بالا آمدم تا سر بلند کنم ... نشد که نشد ...
آخر این بهار هم سر آمد ...
بهار ِ بی قرار ِ روز های مـ ن ...
در تمام قوانین عالم نوشته است میشود چیز هایی را دوست داشت که نه کسی حق دارد آن هارا از تو بگیرد نه کسی میتواند به جرم خواستنش اخم به پیشانی بنشاند
نه کسی حق دارد بیاید و بگوید چرا و ...
و من به حرمت ِ دلم تمام ِ شکوفه هایم را از شاخه های احساسم میچینم و لای برگ برگ دفترم نگه میدارم
و من به حرمت ِ دلم تمام جوانه هایم را از شاخه شاخه ی احساسم میچینم و سبز ، نگه میدارم
و من به حرمت ِ دلم تمام ریشه هایم را
و من به حرمت ِ دلم تمام آنچه از این بهار ، از این فصل ِ کوتاه ِ لبخند، از این روزگار ِ غرق ِ تو به ارث برده ام را
نه به دست پاییز به باد میدهم
نه به سودای زمستان میسوزانم
و عالم به احترام ِ تمام قوانین عالم ... عطر شکوفه های مرا
تا روزگار فصل ها پا برجاست
نفس خواهد کشید ...
بهار ِ بی قرار روز های من
سخت است برای شمعدانی ها ، هرروز فکر زمستان ، یک جوانه از جوانه هایشان را کم کند
میبینی ...
چیزی از من نمانده
و دست هایم به انتظار بارانی روبه آسمان است که فصلش گذشته
وتلخ است شنیدن صدای بلندی که مدام فریاد میزند :
خدا باران ِ بهار را به زمستان نمیباراند ...
بهار ِ بی قرار ِ این روز های من ...
کاش خدا مهلت ِ تابستان میداد
به این جوانه ها
دلم گرفته است
و تو سخت
مشغول رفتنی ...
Design By : Pichak |