سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی  ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ...

کم کم کار ها داشت روی روال می افتاد . بچه ها صبح ها به کلاس های درسیشون میرسیدند و بعد از ظهر ها ما میتونستیم براشون برنامه اجرا کنیم .
صبح ها که بچه ها کلاس بودند تمام زنگ های ورزششون رو کنارشون بودم.

:کلیکــــــــــــ

بقیه کلاس هارو هم مینشستم و  منتظر میشدم تا زنگ تفریح بخوره . چادر رنگیمو سر میکردم و میرفتم لبه ی باغچه یا روی صندلی مینشستم .
کم کم بچه ها از کلاس میومدن بیرون و دورم جمع میشدن.
نه درس ِ دین میدادیم نه امر میکردیم نه نهی .. دقیقا مثل یه گروه دوستی باهم میگفتیم و میخندیم. حتی اسم ((خانوم )) هم برام سنگین بود و حس میکردم یک دیوار نامرئی بین من و بچه ها میکشه . اما نمیدونستم اینکه بگم با اسم کوچیک صدام بزنن کار درستیه یا نه . البته بعضی ها هم اینکارو میکردن:) زنگای تفریح با هم گپ میزدیم و بین همین حرفا بعضی از حرفای هدفدارو مطرح میکردم. گاهی هم بچه ها رو صندلی مینشستند و موهاشون رو براشون میبافتم و بافت حصیری رو یادشون میدادم. به بچه ها گفتم باید روسری هاشون رو به نحوی ببندند که موهای بلند شون از پشت روسری بیرون نزنه . این یعنی قطعا موهاتون از جلو هم نباید بیرون باشه :) بشون یاد میدادم موهاشونو باید چطور ببندند که هم قشنگ باشه و هم کاملا جمع بشه . همون روز و همون زنگ تفریح بود که طرح محجبه شدن دفعی و ناخود آگاه دانش آموزان با یک سوال  توسط خودشون کلید خورد . و اون سوال این بود :
خانوم روسریتونو چطور میبندید ؟
خانم این چیه ؟
"این"یعنی همون "طلق"ی که برای صاف ایستادن جلوی روسری داخل اون قرار داده بودم. اما در حقیقت"این"همون سوژه ی فرعی بحث ِ حجاب شد و کل مدرسه  رو یک هو تحت تاثیر قرار داد. بشون گفتم الان نه روسری بستن رو یادتون میدم نه میگم"این"چیه . باید عصر همه ی بچه هارو برای کلاس ِ حجاب تو نماز خونه جمع کنید تا بتون بگم . همین اتفاق هم افتاد . بعد از ظهر اون روز همه ی بچه ها تو نماز خونه نشسته بودند . تخته وایت برد بدون پایه ای رو از انبار پیدا کرده بودیم . روی دسته ی دو تا صندلی قرارش دادیم و بچه ها با فاصله ی 50 سانتی متر از من و تخته نشستند :)وقتی دیدم نمیتونم از جام جم بخورم برای بچه ها با لبه ی فرش مرز تعیین کردم و گفتم همه پشت این فرش. همه به قدر دو سانت و پنج میلیمتر رفتند عقب :)باز هم همینکارو کردم. اما اثری نداشت . اعتراف میکنم تو مدیریت درست نشستن بچه ها کم آورده بودم که فرشته ی نجاتم رسید . فرشته ی نجات من یکی از بچه ها بود که (رییس شورای مدرسه ) نام داشت و بچه ها عجییییب ازش حساب میبردند . تا گفت برید عقب بچه ها همه پشت اون مرز! ردیف شدن. دهنم از تعجب باز مونده بود و ضایع هم شده بودم. گفتم بابا دمت گرم. تو دائما بغل دست من باش . بچه ها زدند زیر خنده.
بسم الله فانتزی ای پای تخته نوشتم و طرح درس رو هم نوشتم :من حجاب نمیخوام !
و بعد چادرمو در آوردم. و ایستادم و گفتم : همین که گفتم ! من حجاب نمیخوام .
. بچه ها با تعجب و گاهی هم خنده نگاهم میکردند. گفتم چیه ؟ خب نمیخوام ..زوره مگه ؟اصلا کی گفته باید حجاب داشته باشیم ؟
یکی داد زد خدا گفته . گفتم کی گفت ؟ چرا من نشنیدم ؟
خندیدند . گفتند تو قرآن گفته . گفتم اگه راست میگی آیه اش کو؟ چیزی نگفتند . از همونجا مطلب اصلی شروع شد .
آیه رو پای تخته نوشتم و بالاش هم بزرگتر نوشتم : رمــــــز ِ حجاب : 30 تا 33 نور . بچه ها آیه رو کلمه کلمه معنا کردند و براشون با مصداق و مثال و خنده و ... توضیح دادم .
بحث حجاب رو با سه محور اصلی حجاب ، فلسفه حجاب ،حیا و عفاف با زیر مجموعه ی روابط ِ صحیح با محرم و نامحرم ادامه دادم. در بحث حجاب احکام رو مطرح کردیم و فلسفه رو توضیح دادیم. فلسفه ی حجاب برای بچه ها جالب بود. چون بی مقدمه با یک شرح توصیفی از عروسک خرگوشی من آغاز شد :):
_بچه ها من یه عروسک خرگوشی دارم که یه پیرهن آبی داره. این خیلییییییییی برایم من ارزشمنده . من گذاشتمش تو یه نایلون تیره تو کمد که دست هیچ کس به خصوص خواهر کوچیکم بش نرسه .
بچه ها خندیدند . راستی بچه ها شما چیز ارزشمندی دارید ؟ اونو کجا مییذارید ؟
بچه ها شروع کردند به جواب دادن . قرآن ، خانوم ما یه عروسک داریم خرسیه ... خانوم ما تسبیحمون برامون ارزش داره . خانوم ما گوشواره .. خانوم ما میذاریم تو صندوق .. خانوم مال ِ ما.... و الی آخر ...
حرفای بچه ها رو با شور و هیجان گوش دادم و بعد براشون در مورد زیبایی های زن و جلوه های خدادادی ای که داره حرف زدم . البته با کمک خودشون ...
بعد با هم نتیجه گرفتیم این ها برای زن ارزشه و بعد تر هم نتیجه گرفتیم که باید در برابر بیگانه پوشیده و پنهان باشه و ... الی آخر .
تو روابط محرم و نامحرم باید دقیق عمل میشد . چون  روابط اون ها طبق عرفشون با پسر عمه و پسر خاله و ... عادی و صمیمی بودو باید به نحوی توضیح داده میشد که براشون جا بیفته و عملی بشه  .آخر بحث یه راهکار عملی کوچیک با بچه ها داشتیم . اینکه هروقت خواستی از در خوابگاه یا خونه بیای بیرون اول برو جلوی آینه سر و وضعتو خوووب مرتب کن . و دور هرجایی که باید پوشیده باشه و نیست رو ی آینه با ماژیک یه خط قرمز بکش . مثلا اگه موهات بیرونه یا گردنت پیداست . اونوقت راحت تر میفهمی چطور میتونی بهتر حجابتو حفظ کنی .  مسابقه ای که ترتیب دادیم هم چیزی شبیه همین بود . تصویر کاریکاتوری یه زن بد حجاب رو پای تخته کشیدم و بچه ها دونه دونه میومدن  جاهایی که پوشیده نیست اما پوشاندنش واجبه رو خط میکشیدند و جایزه میبردند.(متاسفانه عکس نگرفتیم ) جایزه کلیپس بود :)
حسن ختام کلاس همون آموزش شیوه ی بستن روسری و درست کردن طلق بود . طلقی که من داشتم از پلاستیک نسبتا فشرده ای بود و شبیه طلق های بازاری نبود . بچه ها فکر میکردند فقط باید همین باشه و میگفتند خانوم دیگه ازینا ندارید ؟ اما من بشون گفتم هرکسی هر چی مقوا ، جلد دفتر ، زرورق و ... داره بیاره . بچه ها ذوق کردند و رفتند و هرچی مقوا داشتند آوردند . حتی با جلد های دفتر های پر شده هم براشون طلق درست کردم و نحوه بستن روسری لبنانی رو یادشون دادم. دونه دونه براشون روسری هاشون رو لبنانی میبستم و بچه ها موها و سینه و گردنشون کاملا پوشیده میشد . بعد از کلاس وقتی برای ناهار رفتیم صحنه ای رو دیدم که محاله از خاطرم بره . توی صف راهنمایی اکثر بچه ها روسری هاشونو لبنانی بسته بودند و یک عالمه دختر محجبه توی صف ،دهن دبیرستانی هارو از تعجب باز گذاشته بود . جالب تر این بود که این نحوه ی بستن روسری به دلیل زیبایی ای که داره دونه دونه بچه ها رو جذب میکرد و ازم میخواستند برای اون ها هم ببندم ...و جالب تر از اون این بود که چون همه با هم محجبه شده بودند دیگه کسی کسی رو مسخره نمیکرد. چون مسخره کردن متاسفانه بین بچه ها زیاد بود و اگر یه نفر هم حجاب درستی داشت اونقدر به روش می آوردند که کم کم زده میشد .
سرایدار هم تعجب کرده بود و همینطور که برای بچه ها غذا میکشید نگاهی به اون ها می انداخت و زیر لب  چیزی میگفت
بعد از ناهار با بچه ها تا سرویس رفتیم
اون روز کنار شیر های آب ِ وضو گیری بچه ها صحنه ای رو دیدم که نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم یا ...
واقعا قشنگ بود
بچه ها کنار هم دم شیر ها نشسته بودندو جوراب هاشونو میشستند و پهن میکردند روی درخت نخل ...
یک نخل تزیینی رنگارنگ که هردفع با دیدنش تمام وجودم به وجد میومد و دوست داشتم سیر تماشاش کنم .
:کلیکـــــــــــ



بعد از اتمام حیرت زدگی کنار شیر های آب زانو زدم تا دست هامو بشورم. محض تفریح چند قطره ای آب روی یکی از بچه ها پاشیدم . خدا ان شاءالله نصیبتون کنه . اتحاد عشایر رو از همین جا ها میشد بفهمی . همه ی بچه ها با هم دست به یکی شدن و در نتیجه من  ،خیس ِ آب و لرزان به سرپرستی برگشتم .
بعد از اونروز , این کار سنت  شد و من باید سعی میکردم که بتونم یک تنه از پس ِ شیطنت اون همه بچه بر بیام .  

اینم یه عکس یادگاری بعد از آب بازی... کلیک کنید

 

اون روز در مدرسه ی عشایر حضرت زینب (ع) برای من و بچه ها روز خوبی بود 


خاطره شده دردوشنبه 91/9/20ساعت 2:50 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت