سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ..
.

پیش نوشت : قسمت های قرمز رنگ در قسمت های بعدی سفرنامه باز مورد توجه قرار خواهند گرفت !

ساک هارو گذاشتیم تو سر پرستی و کم کم اتاق مرتب و خلوت رو تبدیل به یک اتاق فرهنگی شلوغ کردیم .ماژیک ، کتاب ، مطالب ، جوایز، همه چیز رو با ذوق ریختیم وسط اتاق . شخصا عقیده داشتم کار فرهنگی باید دریک محیط به هم ریخته انجام بشه که رنگبندی مقواها و مداد رنگی ها روح رو زنده کنه و انگیزه رو بالا ببره . باید فضاهای خالی از نگاهت حذف بشه و جاش فقط وسایل کار باشه تا ناخود آگاه حس کسالت و خستگی بت دست نده . تو هم باش دست ندی .خدا میدونه چقد منتظر بودم زنگ تفریح بخوره تا با همه ی سیزده سالگی ام برم و بیرون و یه دل سیر با سیزده چهارده ساله ها گپ بزنم .خسته بودم از دنیای غرق بزرگسالی ام تو شهر . بزرگسالی در حد یک مادر بزرگ !
تو همین فکر ها بودم که دیدم صدای خنده ی بچه ها میاد . سرک کشیدم و دیدم دو سه نفر از بچه ها از شیشه شکسته ی پنجره لبخند میزنند و تا نگاهشون میکنم میخندن و خودشونو کنار میکشن . قند تو دلم آب میشد اما میدونستم برای برقراری ارتباط زوده و باید سنجیده تر عمل کنم. همینطور که با نگاهم سر به سر بچه ها میذاشتم و خوش آمد های بی کلامشونو دریافت میکردم   یه مقوای بزرگ رو طراحی ساده ای کردم که یه جای عمومی نصب کنم و بچه ها ((هرچه میخواهد دل تنگشان)) رو روش بنویسن . فکر میکردم با اینکار بتونم یه مقدار با روحیه و نوع ِ مطالبه ی دانش آموزا آشنا بشم و البته به نظرم مفید هم بود .
کلیک:

مقوا رو تو نماز خونه نصب کردیم . و بعد به خرده کاریهای فرهنگی مشغول شدیم. ساعت 12 و نیم وقت نماز دانش آموزا بود . امام جماعت نداشتند و هماهنگ شدیم برای نماز وحدت .
یکی از بچه ها بصورت کاملا مستقل ! شد امام جماعت ! و یکی هم با اعتماد به نفس کامل شد مکبر .از همونجا فهمیدم تو نماز و صحت قرائت تقریبا قوی هستند .
اهمیتشون به نماز هم وصف ناشدنی بود .  کسی صف نماز رو مرتب نمیکرد و کسی بچه هارو به نماز جماعت تشویق نمیکرد. اونقدر همه چیز مرتب و اتوماتیک بود که بصورت ِ _خیلی  تحت تاثیر ِ نظم واقع شده _بدون هیچ ایجاد آشنایی و کاملا غریبانه به صف چندم نشستیم و ...
بعد از نماز دو سه نفری جلو اومدن و آشنا شدن و احکام پرسیدن اما من دوست نداشتم برخورد اولم مثل همه ی مبلغان گرامی باشه . یعنی دانش آموزا حاج خانم صدام بزنند و بله عزیزم جواب بشنوند.به همین خاطر زودتر نماز خونه رو ترک کردم و به سر پرستی رفتم.
بعدتر فهمیدم بچه ها بعد از من همچنان نشسته بودند و اکثرا قرآن تلاوت میکردند. بی هیچ برنامه ریزی قبلی !
تا ساعت دو بچه ها سر کلاس بودند و من داخل سرپرستی . مشغول مطالعه بودم که صدای زنگ و ندای ((ناهار اومد)) به گوشم رسید. خانم سرپرست گرم و محترمانه گفت که برامون ناهار میاره  و البته هنوز شرح لطفش تموم نشده بود که   پریدم وسط حرفش و گفتم نه! ماناهارو تو سلف میخوریم ! کنار بچه ها ...
بیشتر از گرسنگی دلم ضعف میرفت برای دیدن بچه ها و همکلام شدن با اون ها . کاملا خوابگاهی بشقاب و قاشق به دست از همون در فلزی کنار حیاط وارد محوطه ی بیابون مانند شدیم و بعد یه در کوچیک و بعد یه محوطه ی باز دیگه و بعد یه صف نسبتا طولانی که یه سری دانش آموز با لباس های خونگی بشقاب به دست توش ایستاده بودند و بعد از گرفتن غذا به سمت سلف میرفتند .

عد ها خواهم گفت :سلف یعنی یک ساختمان  مستطیل شکل با سقف کوتاه ,تاریک , بدون تهویه با میز های فلزی وروکش های پلاستیکی کلفت که با جاروزدن نظافت میشد !و  صندلی های کوچک متصل به میز بدون تکیه گاه . سلف یعنی یک مکان که در آن بارها با دیدن ذرات گرد و غبار و نشان دادن آن به دانش آموز ها  آیه ی ((فمن یعمل مثقال "ذره" خیرا یره ))را شرح دادم.

رفتیم و داخل صف ایستادیم . از همون لحظه ی ورود به صف روم باز شد و سقوط کردم به اوج سیزده سالگیم و سلام سلام سلام سلام ... چطوری ؟ بزرگ شدی؟ نیستی ؟ کجایی ؟ به ما سرنمیزنی و خلاصه احوالپرسی های نه چندان عادیم ! با دانش آموزا شروع شد.
احوالپرسی هایی که قبل از جواب لبخند رو به لبشون مینشوند وروی پیشونیم مهر میزد :(( لطفا با من راحت باشید . ))
بعد از چند سلام و احوالپرسی سوال تکراری و مکرر دانش آموزان با لحن روستایی_عشایری جذابشان کاملا در ذهنم حک شد :
خانم شما چرا تو صف ایستادید ؟ شما که باید تو سرپرستی غذا بخورید !!!
و حتی اصرار بعضی از اون ها بر ای برگرداندن ما و خارج کردنمون از صف که البته ریشه در ادبشون داشت نه هیچ چیز دیگه . جواب های کلیشه ای برای بچه ها قانع کننده نبود و باید کاملا طبیعی و صادقانه برایشان با یکی دو جمله توضیح میدادیم که :((ای بابا . شمام قسم خوردید مارو بندازید تو اون سرپرستی ِ تاریک دلگیراااا. بابا دلمون پوسید خب . میخوایم هوا بخوریم ! نترسید غذاتونو نمیخوریم و این حرفا ...)). حرف هایی که با بعضی رفتار ها به باور ِ بچه ها مینشست . رفتار هایی مثل اینکه وقتی چادرت خاکی میشه ، سریع اون رو نتکونی !یعنی تو هم بچه ی خاکی . مثل اینکه اجازه بدی بچه ها آب داخل بشقابشون رو برای نظافت داخل ظرف تو هم بگردونن و بعد ظرف نفر بعدی و بعد ... یعنی که لای دستمال کاغذی بزرگ نشدی ...
چند دقیقه ای  از ورود پر از شر و شورمون بین بچه ها نگذشته بود که کم کم با اسم کوچیک + خانم صدام میزدن و البته متوجه شدم اولین برقراری ارتباطمون با بچه های دبیرستانی بوده نه راهنمایی . این رو وقتی فهمیدم که یکی از همون دبیرستانی ها گفت : خانوم صف راهنمایی اونه ها !!!و پشت سرمو نشون داد !یک صف طولانی دیگه با فاصله ی حدود ده متر جدا تشکیل شده بود و یه عالمه بچه ی ریزه میزه با لباس های خونگی توش ایستاده بودند  و نگاهشون برق میزد ؛یعنی خانوم بیا اینجا !
یکم که با دبیرستانی ها آشنا شدیم سراغ بچه های خودمون رفتیم و شروع کردیم به گپ زدن . اخلاق های گرمی داشتند و محبت درکلام و رفتارشون موج میزد . اونقدر که مدام به ما یاد آوری میکردند :خانوم صف رفت ! عقب موندید ...
کسی که برای بچه ها غذا میکشید پیرمرد ِ سرایدار مدرسه بود که چهره ی تیره ،دستان زحمتکش ،دل مهربون و زبان تندی داشت و چند دقیقه در میان ،دشنام ِ طنز آمیزی نثار بچه ها میکرد و لبخند ! رو به لبشون مینشاند . هرچنداول  به غرور من بر خورد . انگار به بچه ی خودم توهین کرده باشند .. اما لبخند نمکین بچه ها خیالم رو راحت کرد .
غذا رو گرفتیم و خواستیم کاملا صمیمی بشینیم تو فضای باز کنار بچه ها . نشستیم و بچه ها هم دورمون نشستند . هنوز چند ثانیه نگذشته بود که  ناگهان با صدای نه چندان لطیف و مهربان آقای سرایدار سه متر از جا پریدیم و با دو پای شخصی و دو پای عاریه به سمت سلف غذا خوری _بخوانید خاک خوری _ دویدیم. نشستن در محوطه غیر قانونی بود و ماهم بی خبر! جمعیت بچه ها از خنده منفجر شد .
دیدار اول در سلفِ_ خاک خوری_ مارو با اکثر بچه های دبیرستانی و اون هارو با ما  کاملا آشنا کرد و البته ما مبلغ مدرسه ی اون ها نبودیم !
در کمال ناباوری کاملا بی اشتها شده بودیم و برنج خشک و بی روغن از گلوی ما پایین نمیرفت .(با خورش قرمه سبزی ) ترجیح دادم سر میز  با بچه ها حرف بزنم و به بهونه ی زیاد حرف زدن از خوردن عقب بمونم.
هم زمان با چشم و پانتومیم های خاص چهره  با بچه های میز های دیگه هم ارتباط برقرار میکردم و کم کم میومدن سر میز ما . یعنی به اندازه ی صندلی ها بچه ها نشسته بودند و بقیه سر میز ایستاده بودند .  شیطنت و شور و شر در لحن و بیانمون باعث شد بچه ها  از لحظه ی اول بامون
خیلی خیلی صمیمی ارتباط برقرار کنند .
بطوریکه گاها دستی _ت ق ق ق ق _ رو شونه ات میخورد و میشنیدی : سلاااااام خانوووووووم چطوریییید؟ بزرگ شدییییید؟ مؤدب

پ.ن: سفرنامه تبلیغی قسمت اول (کلیک کنید )

پ.ن: ادامه در سفر نامه ی بعد


خاطره شده درشنبه 91/9/11ساعت 12:46 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت