سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ..
.

پیش نوشت : قسمت اول سفر نامه فقط توصیف محیط و شرایطه

پیش نوشت : قسمت های قرمز رنگ در قسمت های بعدی سفرنامه باز مورد توجه قرار خواهند گرفت !

محرم امسال به همراهی گروه تبلیغی سفیر توفیق حضور در مناطق محروم جنوب استان کرمان رو داشتم . البته به صورت یک پدیده ی جدید که یک دانشجو  همراه با یک همتای خودش ،خودشونو بین 40 تاطلبه جا کرده بودند . قرار بود یه پنج شش روزی تو مدرسه ی شبانه روزی بچه های عشایر مستقر بشیم و بعد به کار روستایی مشغول بشیم. دو نفر بودیم و قرار بود برنامه ی تبلیغی یه مدرسه ی راهنمایی عشایری رو دست گیریم.کنار اون مدرسه ی راهنمایی یه دبیرستان عشایر بود که با یک در به هم متصل میشدند و البته برنامه ی صبحگاه و غذا شون مشترک بود . و البته دو تا مبلغ طلبه ی خانم هم بصورت جدا برای دبیرستان تبلیغ میکردند . .صبح ِ روز دوم محرم بود که با یه ساک (فرا)سنگین و دو تا کوله ی سنگین و یک کیف لب تاب وارد مدرسه شدیم. مدرسه ای با یک حیاط سنگفرش با قلوه سنگ  که با دو تا نخل  با تاکید ِ:_ خانوم اینا خرما نمیده _ تزیین شده بود . نگاه ِ خیره و غریب همراه با لبخند  چند دانش آموز رو میشد اولین اتفاق ِ خوشایند ِ ورود به مدرسه  دونست . یعنی همون لحظه محبت ِگرم  عشایری ِ بچه ها به دل ِ سرد ِ شهریم نشست و دلم رو برای شروع کار به تلاطم انداخت . اما چاره ای نبود و باید طبق عرف و ادب اول قبل از هرکاری  محضر بزرگان میرسیدیم و مورد خوش آمد و صرف چای قرار میگرفتیم . مدیر پخته و گرمی داشت که مشخص بود در اولین برخورد با یک نگاه  تمام جزییات رفتاری مارو بررسی کرد و خدارو شکر که رد صلاحیت نشدیم .داخل دفتر نشسته بودیم و به در و دیوارش نگاه میکردیم . اسامی معلم ها رو زده بودند :

جغرافی : Xسالاری
فارسی : Xشهریاری
عربی و قرآن :Xسلیمانی

ریاضی : Yشهریاری
...

و اسامی اعضای شورای دانش آموزی :
xشهریاری
yسلیمانی
xسالاری
...

از اشتراک فامیلی ها متوجه شدم که اغلب طایفه ای هستند و فامیلی ها یکسانه . حتی اسامی هم اکثرا فاطمه ، زهرا ، زینب و ام البنین بود و اگر اسم و فامیل مشترکی بود که خیلی هم بود ! بعد از فامیلی اسم پدر رو هم صدا میزدند . مثلا مدیر میگفت : زهرا سلیمانی خسرو رو صدا کن .(خسرو نام پدر بود )و غیر از اون زهرا سلیمانی علی ،زهرا سلیمانی محمد و ... هم وجود داشت.

حین تماشای دیوار دفتر ،چای رو مزمزه کردم و طعم عجیب چای رو متوجه شدم و روبه همتای عزیز گفتم : مزه چی میده ؟
و البته جوابی هم نداشتیم.

اولین شناختی که از روحیه ی بچه های عشایر پیدا کردیم نتیجه ی یک مکالمه ی کوتاه بین ما و مدیر بود .
_بچه ها بیاید ساک خانما رو ببرید سرپرستی
_ وای نه خانم اینا خیلی سنگینه خودمون میبریم
مدیر با صدای آهسته : بچه های عشایر اصلا تنشون میخاره واسه اینکارا
قدرت بدنی و شور و اشتیاق بچه ها حرف خانم مدیر رو تایید کرد و ساک هامونو گرفتند و راه افتادند . تقلا کردیم برای کمک کردن، اما ادب بچه ها فراتر از این بود که مغلوب اصرار ما بشن .پنج شش تایی بودند و مارو تا اتاق سرپرستی همراهی کردند . مدرسه ،حیاطِ پشت و جلو داشت که دفتر در حیاطِ پشت بود و اتاقِ سرپرستی ، کلاس ها و خوابگاه بچه ها در حیاط جلو . یعنی محل زندگی و کار ما .

اونجا با چند کلام کوتاه و کلیشه ای با دو سه نفر از دانش آموزا آشنا شدیم و و در ذهنمون دو صفت جا گرفت:
چه مودب و مهمان نواز!

ورود دانش آموزان به اتاق سرپرستی ممنوع بود . این رو وقتی فهمیدیم که بچه ها تا دم ورودی ساک هارو آوردند و بعد گفتند خانم همین جاست !یک حیاط مربع شکل که دور تا دورش کلاس بود .
کلاس عربی,کلاس ادبیات , کلاس ریاضی ,کلاس اجتماعی ,کلاس علوم

دانش آموزا سر کلاس بودند و مات و مبهوت نحوه ی ترتیب بندی کلاس هارو تماشا میکردیم که یک دفعه در کمال ناباوری نگاهمون به زمین ِ پوشیده شده با قلوه سنگ هایی افتاد که دور تادور ش کیف مدرسه ی بچه ها چیده شده بود . بچه ها هر زنگ تفریح میومدن کتابشونو برمیداشتند و میرفتند سر کلاس مربوطه و کسی کیفشو باخودش سر کلاس نمیبرد . شاید اگه میخواستم تو ذهنم یک مدرسه ی عجیب خلق کنم هم هیچ وقت ذهنم به همچین جاهایی نمیرسید .

کلیک:


کنار سرپرستی چهار در بزرگ با فاصله وقفل زده شده وجود داشت که سه تاش خوابگاه بود و یکی نماز خونه . بچه ها وقت ِرسمی ِ مدرسه  یعنی صبح تا ظهر کاملا با لباس ِ مدرسه بودند و حق ورود به خوابگاه هم نداشتند . اون ضلع حیاط یه در کوچیک بود که به دبیرستان متصل میشد و چند قدم اون طرف تر یک در بزرگ که رو به یه محوطه ی باز و بیابون مانند بود . اونجا سرویس (نا)بهداشتی بود و یک در کوچیک دیگه. جالب بود که اون در هم به یه محوطه ی بیابون مانند با یک ساختمان کوچک باز میشد . ساختمان کوچک سلف غذاخوری!!! بود و در واقع تمام این زمین ها مشترک بود بین راهنمایی و دبیرستان. امنیتِ نداشته ای داشت این زمین های نسبتا وسیع ِ ترسناک !خصوصا در شب !

نحوه ی ساعتبندی و نظم ِ کاری ِ بچه ها , آشنایی اولیه و شروع ِ کار رو در قسمت دوم سفر نامه بخونید :)



خاطره شده درپنج شنبه 91/9/9ساعت 11:35 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت