سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زن  و  مرد جوان باهم صحبت میکردند

نگاهشان راچندقدم جلوتر به چیزی دوخته بودند

و گه گاهی ریز میخندیدند


10 ماهه ای با کفش های صورتی تند تند  پاهای سفید کوچکش را روی زمین جابه جا میکرد

مثلا

قدم برمیداشت

قدم های نُقلی

آنقدر  که گاهی زن و مرد جوان  را مجبور به توقف میکرد

انگار از  صدای بوق کفش هایش به وجد آمده بود

 سعی می کرد کمی تند تر "تاتی تا تی" کند

مادر همینطور که با همسرش صحبت میکرد کودکش را میپایید

و کودک

هرچند قدم یک بار پشت سرش را نگاه میکرد

میخندید

و شهد به کام پدر و مادرش میریخت

. . .

صدای کفش های کوچکش

سمفونی ِ شیرین ِ زندگی بود

. . .

حالا

تاتی تاتی اش  به یک دویدن ِ آرام و بی تعادل تبدیل شده بود

چند قدم دوید و

. . .

به زمین افتاد

لبخند از لب مادر رفت

یک لحظه ایستاد و ناگهان به سمت کودک . . .

مرد دست همسرش را گرفت و مانع شد

لبخندی زد و گفت:

خودش بلند میشه

. . .

به زمین افتاد

آرام سرش را به طرف پدر و مادر برگرداند و لب ورچید

یک عالمه بغض شیشه ای روی چشم و لبانش میلغزید

مادر با دست بابا متوقف شد

بابا نگاهش کرد و گفت :

بلند شو بابایی ...پاشو ...

کودک آرام دستان سفید کوچکش را روی زمین گذاشت و. . .

بلند شد

قدم برداشت

بوق..بوق..بوق

کمکم لبخند به لبانش برگشت

...

مادر بی طاقت بود

از نگاه همسرش اجازه گرفت

کودکش را به آغوش کشید

. . .

معنای  دلخوشی

شاید 

طی کردن

یکی از همین خیابان هاست

وقتی

در نقش ِ یک عابر پیاده ی غریب 

با شنیدن صدای بوق کفش های کوچک صورتیِ یک ده ماهه

جان میگیری

. . .


خاطره شده درپنج شنبه 91/2/21ساعت 10:14 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت