سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آه . . .


مــــاه  یازده ساله ی مـجــــتـــبـــــــــی (ع) 

هنوز به چــهــارده نرســیده بود....

که

مــاه پـــــــــاره شــد. . . .

...........

 گرد خاک که در میدان بلند شود...وقتی که سواره ها و پیاده ها   همه به یک سو حمله ور شوند...

وقتی  در میدان فقط یک سپاه مانده  باشد که حلقه زده شمشیر هایشان بالا و پایین برود . . .

وقتی سپاهی در برابر آن سپاه نباشد....

وقتی تنی...در برابر یک سپاه باشد...

وقتی از حاشیه ی خیمه  . .

 نگاهی . . .

این صحنه را ببیند...

  و بشنود..

که هل من ناصری...

بین هجوم هلهله ها گم میشود...

وقتی آن نگاه....تصویر آینه ی چشمان یتیم مجتبی(ع) باشد....

وقتی که آن ((تن)).....عموی آن یتیم باشد....

. . . .

زیـــــنــــــبــــــــــ رها کـن دستـــــــــ عبدالله را. . .

این کوچکترین  علمدار حسین(ع) . . . تنها لبیـــــک باقی مانده  اسـتـــــــــ . .

ببین  چگونه به عباس(ع) اقتدا کرده

دارد باز  دســتـــــــــ بیعـتــــــــــ  میدهد...

دارد دست میدهد..

یک دست کوچکـــ

رهـا کن زیـنـــبـــــــ. . .ببین چگونه همین دستـ کوچکـش سپــــــر میــشــــــــــــود حسینت را . . .

رها کن زینب....

ببین چگونه حنجر سفیدش نشانه میشود تیر ها را...

رها کن زینب...

حــــســــــــــــیـــن (ع) تــنــهــاســـتـــــــ . . .

ممکـن اسـتـ دیـر شــود....

رها کن زینب..رها کن...

اما..

وقتی...خون پاره های ماه..به دامان حسین (ع) افتاد...

حسین(ع) را رها مکن...

سخت است...آرام کردن..یازده ساله....وقتی..که جان میدهد...

وقتی..

وابتاااا میگوید....

وقتی...

این یازده ساله...کوچکترین...یادگار...مجتبی (ع) باشد...

سخت است....

حســـیـــن (ع) را رها مکن....

-------------------------------------------- 

ماه کوچک بنی هاشم..تو با این شوق ...با این شتاب...فرصت رجز خواندن پیدا کردی؟

نیازی به رجز نبود...

چشمانت..مظلومیت حسن (ع) را داشت....

دستانت...اقتدار حسن(ع) را..

عدو تو را خوب شناخت...

--------------------------------------------

پ.ن:برای یک بیمار....بی نهایتـــ...دعا کنید....لطفا...


خاطره شده درچهارشنبه 90/9/9ساعت 7:5 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت