سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام اوکه تورا آفرید....

الفبای زندگی ام آغاز شد...با یک و دو کردن های ...الف .و .ب...

ب ا ب ا

با کلاس تر ها میگویند پدر!

ما همان بابا را میگوییم....آنقدر سریع هم تلفظ میکنیم که میشود :"بااااا"

تازه کوچکتر که بودیم میگفتیم :"بَ بَ"که شما از ما میپرسیدید :من کیم؟؟؟؟و ما با کلی ذوق با آن زبان شل و ولمان  میگفتیم:بـــَ  بـَــــ ییییییی!!!!

و شما میگفتید پس ببعی کیه؟و ما هنگ میکردیم...و....

خسته نباشیدبابا. . . حالتان خوب است؟چقدر چند وقت است باباتر شده اید...یعنی موهایتان. . .

 حال چشمانتان خوب است؟چشمان دائم الوضویتان  را میگویم....

حال دلتان بهتر شده؟آرام تر شده؟یا هنوز..برای درد های من  درد میکند؟

دستانتان . . . همان که من به جای "درد نکند" ..."خیلی ممنون"را برایشان به  کار میبرم! 

حالشان خوب است؟درد نمیکنند؟پینه هایشان برجاست؟و گرمایشان. . . و استقامتشان... و نوازششان ...و اقتدارشان....

چـــــقدر باباتر شده اید بابا....

سپیدی مویتان بوی جوانی مرا میدهد.....

چروک پیشانیتان تلمیح لبخند های من است. . . .

نگاه خسته تان تماشاگر نشاط چشم های من...

و چقدر نقش و نگار خورده دستانتان ....تا شفاف بماند دست های من.

وباز  چقدر مدیون است قنوت هایم . . . به پینه ی پیشانی شما....

و باز چقدر تر مدیون است چادر من....به حجب نگاه شما....

و باز و باز و باز چقدر مدیون است قلب من. . . به دانه دانه لقمه هایی که در دهانم گذاشتید.....تا جلا بگیرد از حلال..

و چقدرر مدیونم. . .  من ..به شما...

بابا. . . کوچکتر که بودم نمیدانستم چقدر بابایید...خوش خوش زندگی میکردم.

حواستان به من بود و حواسم نبود...بی هوا هوایم را داشتید...

دستم را محکم.....و مهربان! گرفته بودید.....

و من تلو تلو خوران راه میرفتم و ذووق میکردم از تاتی هایم و امر میکردم و اطاعت میدیدم و از بابا محبتش را  مینوشیدم و ...

 اصلا....باباتا بود  کیلویی چند بود؟!دختر گران بود و بابا ....بیچاره بابا...

وقتی نباشد تازه میفهمی که بی ادب!بابا کیلویی نیست....بابا مثقال و گرمی هم نیست...

بابا اصلا حساب شدنی نیست...

اما این نزدیک تر ها که یک هو.....در خلایی از بی کسی و بی پناهی افتادم و نفس زدم و تپیدم....

چقـــــــــــــــــــــــدر بابا شدید....بودید ها.....من تازه فهمیدم چقدربابا هستید...

دست زیر دستم بردید..بلندم کردید....

سایه سرم بودید....سایه تر شدید..

گرمای جانم بودید....جان فشانی کردید...

مواظب اشک هایم بودید...برایم اشک ریختید...

بابا بودید.....باباتر شدید...

دوستتان دارم...

ستون زندگیم هستید و هزاران باربر مقامتان سجده میکنم و شکر میگزارم...

خدارا

که رهایم نکرد...

کم آورده ام....نوشتن بلد نیستم.....پایتان را میبوسم.....

بابای کودکی هایم....باباتر الانم!

روزتان مبارک....

پ.ن:پدر نیستی. . . اسطوره ی زندگیم هستی.. . .

پ.ن2:هرچی تلاش کردم نتونستم خوب بنویسم.علتشو نمیدونم.

پ.ن 3:بَ بَ یییی..حالا که من گفتم خوبید یه کم پول مرحمت بفرمایید بریم براتون کادو بخریم!

 


خاطره شده درشنبه 90/3/21ساعت 1:31 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت