وااااااااااااااي!
گفتي کفشدوزک و سبزي و زندگي و اينا ياد خيلي وقت پيش افتادم که خالم داشت سبزي پاک مي کرد و لاي سبزي ها پر از حلزون بود!
روشون يه عالمه نقش و نگار داشت ولي نقش و نگار هيچ کدوم شبيه اون يکي نبود. مثل اثر انگشت. حلزون ها از تو صدفشون به زور در مي اومدن. برداشتم گذاشتمشون تو جيبم. هي راه مي رفتم نگاه مي کردم از تو صدفشون در اومدن يا نه.يعد يه مدتي حلزون تو جيبم داشتن اکتشاف مي کردن! بعد هم من مانتوم رو در اوردم و با همون موجودات لزج دوست داشتني گذاشتم تو کمد.
چند وقت پيش که بعد 5-6 سال مانتوي تميز واسه پوشيدن نداشتم و همشون تو ماشين لباسشويي بودن يکي از مانتو هاي قديمي ام رو از تو کمد در اوردم و ديدم تو جيبش صدف يه حلزونه! حلزونه مرده بود!
ولي من تا همين الان که داشتم اينو مي نوشتم يادم نبود که حلزونه يه روزگاري زنده بود! فکر مي کردم اون صدف از وقتي پيداش کردم خالي بود....
پ.ن:گاهي زندگي ...همان زندگي نکردن!!!است!