گفتند : «کلاغ»، شادمان گفتم : «پر»گفتند : «کبوترانمان»، گفتم : «پر»گفتند : «خودت»، به اوج انديشيدمدر حسرت رنگ آسمان گفتم : «پر»گفتند : «مگر پرنده اي؟»، خنديدمگفتند : «تو باختي» و من رنجيدمدر بازي کودکان فريبم دادنداحساس بزرگ پر زدن را چيدمآنروز به خاک آشنايم کردنداز نغمه پرواز جدايم کردند آن باور آسماني از يادم رفت در پهنه اين زمين رهايم کردند گفتند : «پرنده» ، گريه ام را ديدندديوانه خاک بودم و فهميدندگفتم که «نمي پرد» ، نگاهم کردندبر بازي اشتباه من خنديدند ...