يه خانومه تو مترو بود.
چادري بود.
دو تا دختر کوچولوي افغاني هم بودن. نشسته بودن و با هم بازي مي کردن. رو سر و کله ي همديگه مي پريدن، مي خنديدن و خلاصه همه ي کارايي که دختر کوچولو ها مي کنن.
يکيشون اومد به خودکارش روي ديوار مترو بنويسه. اون يکي گفت ننويس مگه اينجا خونه ي باباته؟
گوش نکرد. دستش رو برد جلو. خانوم بغل دستي من يهويي بلند شد. چادري هم بودا. تمام زورش رو جمع کرد تو دستش کوبوند پشت اون دختره کوچولوئه و داد و بيداد که نکش بيت الماله!
من همين طوري در حيرت وجناتش بودم! دختره اسمش زينب بود. برگشت گفت مگه من نوشتم که اين طوري مي زني؟ اگه دخترت بود هم اين طوري مي زدي اش؟
خانومه گفت خدا رو شکر مي کنم که دختري مثل تو ندارم.
از خداشم باشه که دختري مثل زينب داشته باشه. من بهش گفتم که بيخودي داد و بيداد نکنه...
خانوم اين طرفي بي حجاب بود. به زينب گفت بهش بگو منم خدا رو شکر مي کنم که ماماني مثل تو ندارم... خانوم چادريه رو مي گفت.
زينب خنديد. گفت: اونوقت مي گن به بزرگتر ها چيزي نگين....
من حالم داشت از خانومه و چادرش به هم مي خورد و بيت المال گفتنش...
اصلا چرا اين رو گفتم؟
نمي دونم.
شايد به اين خاطر که اگر حرفي به بدحجاب ها نمي زنيم. لااقل خاطره ي خوبي از خودمون تو ذهنشون بذاريم.... نه خاطره ي يک خانوم خيلي عصباني که با تمام قدرت پشت يه دختر کوچولو مي کوبه و فرياد بيت المال بيت المال سر ميده.....
اونم دختر کوچولويي که تو کشور ما مهمونه....
.....