از اينکه راهيان هم تمام تلاشش اين بود که بچه ها رو به گريه بندازه و تقريبا هيچ حرفي مفيدي نمي زد حرصم گرفته بود...
ولي شلمچه يه چيز ديگه بود...
آقايي که براي ما صحبت کردن هم روضه حضرت زهرا خوندن... و اونجا تازه فهميدم جنوب چيه... اصلا چه خبره...
واي تبسم اين حرفاي من از اعماق وجودم بود که تو اينجا نوشتي...
بيا بغلت کنم... تا حالا نديده بودم کسي اين قدر حرف دل منو بزنه!