به نام خدا
سلام حراف عزيز، فانوس شب مهربون
ممنون از لطفت خانومي
حس آشنايي بود، من هم اون زموني كه كنكور داشتم كودك شعر و احساسم رو در خودم سركوب كردم! حس مي كردم مجبورم! البته چيزهايي هم مي نوشتم اما خيلي كم تر.. بعد از قبولي ديدم انگار اون كودك مرده...
اما تونستم با گذر زمان دوباره بهش حيات ببخشم! تو هم ان شاء الله مي توني حتماً.
در مورد تراوش ذهنت هم، الآن به دلايلي ذهنم آمادگي نداره، بعداً سعي مي كنم بيام و نظرم رو بگم.
موفق باشيد...