سلام
تنهايي ها و بي کسي ها و غصه ها و سکوتم را زير باران اشک هايم خيس ميدهم تا سنگين و سنگين تر شوند و آنوقت سرم را پايين مي اندازم که تو نبيني...تو نبيني و دلت براي تنهايي هاي من نسوزد....آنوقت تو فکر ميکني هيچوقت با بودن تو دلم غصه ي تنهايي را ندارد....آنوقت تو فکر ميکني من هميشه به بودنت فکر کرده ام و هميشه بودنت را حس کرده ام ....آنوقت تو لبخند ميزني که چقدر براي من بودنت لطيف است....چقدر بودنت زندگي بخش است....آنوقت تو سر فراز ميکني و سينه صاف ميکني و ميگويي من اگر نباشم تو تنها مي شوي....غافل از آنکه من انگار تو را هم از ياد برده ام........غافل از اينکه من انگار سهم تو را به ماه و ستاره ها و اين تاريکي ها داده ام....غافل از اينکه من آنقدر خودخواهي ام را فرياد زده ام که تو هر چه دور من مي چرخي باز خودم را ميبينم و تنهايي هايم را...... غافل از همه چيز...تو و خيال خوشت...من و تنهايي هاي ناخوشم.....
يک دل سير حرف دارم...چه بنويسم....آه...