سلام
هاي ديوار به خود مغرور نشوي من شانه هايي ميشناسم که از شانه هاي تو هزار بار صبور ترند و هزار بار صميمي تر....هاي ديوار تو فقط سکوت را بلدي و او همان رفيق هميشگي هايم شيرين زباني هم ميکند....تو فقط سنگش را خوب بلدي ولي رفيق خستگي هايم صبوري اش را هم بلد است..... هاي ديوار تو اگر ميفهميدي با خون من که حالا روي آجر هايت حک شده ديگر توان ايستادنت نبود .....اما رفيق خلوت هايم با زخم زباني جانش را برايم ميدهد.....هاااااي ديوار به خود مغرور نشوي مگر رفيق بغض هايم نيست که دلتنگي ام را تو ميخواهي پناه دهي....اصلا تو از جان من چه مي خواهي.....هرچقدر زير اين خشت هايت ماندم صداي نفسي هم نيامد.....صداي محبتي.....اصلا دست نوازشي از تو بر نيامد هاااي ديوار تو اصلا خودت را ميفهمي......؟ بيا عزيزم بيا اي رفيق حرف هايم ...بيا و به دل نگير بيا که دوباره به صداي قلبت...به گرماي دست هايت...به چشم هاي مهربانت نياز دارم...بيا و به دل نگير .....دوباره بنشين کنارم رفيق حرف هايم.....دوباره بنشين کنارم....