سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خوش به حال کلاغ ها

همه شان رنگ همند

همه شان اندازه همند

و همه شان در طول زمستان به قدر هم گرسنه اند


خوش به حال کلاغ ها

با اینکه شاید زشتند

با اینکه شاید نحسند

اما آشیانه شان

روی بلند ترین شاخه های کاج است

و پر از صدای جوجه های خاکستری

بالهایشان آسمان را به زیر خود میکشد

و پاهاشان هیچ وقت از جهیدن خسته نمیشود

و چشم هاشان سیاه و نافذ

 نگاهشان  همیشه جسارت مردانه ای دارد..

آنقدر جسور  که حتی آدم ها هم جرات ندارند غذایی را از منقار کلاغی بگیرند

خوش به حال کلاغ ها

سیاهند و سفید

نه مثل آدم ها  خاکستری

که کسی به سفیدیشان دل خوش کند و  آنها روی سیاهشان را نشان دهند ...

نه به رنگ فریبنده ی آدم ها ...

خوش به حال کلاغ ها

هرچقدر قارقارشان به گوش کسی خوش نیاید

باز زمین و آسمان چهار دیواری خوشان است

هوای آسمانشان گرفته نیست

میخوانند و نفس تازه میکنند

پر دارند . پر میزنند ...

هرچقدر هم که کلاغ باشند

وقتی دل  به آسمان بدهند با یک جهش از خاک کنده میشوند

میروند تا اوج ...

خوش به حال کلاغ ها

که  عادت به بی پناهی ندارند

حتی تنها ترینشان

شب ها به روی دست های چوبی مترسک به خواب میرود ...

زیر سایه ی مهتاب

...

خوش به حال کلاغ ها

که زیبا نیستند

و هیچ وقت طعم تلخ قفس را نمیچشند

و صدایشان خوش نیست

تا پشت یک پنجره

در حسرت ِ دیدار ِ آسمان

مثل قناری ها و بلبل ها چه چه بزنند ...

...

خوش به حال کلاغ ها

پرنده های زمستان

که سوز و سرما هم حرارت زندگی را از آن ها نمیگیرد

میمانند و میخوانندو زندگی میکنند

لابه لای بی رحمی ِ باد 

زیر ِ دستهای سنگین برف 

. . .

دلم یک مشت کلاغ میخواهد

میخواهم  یک شب

همه شان را بچسبانم به در و دیوار زندگیم

و پرشان دهم

تا بکشند و مرا تا آسمان ببرند

ببرند تا آشانه های ساده شان

تا دست های چوبی مترسک

...

دلم خواب میخواهد

زیر نور ِ ماه ...


خاطره شده دریکشنبه 91/7/9ساعت 11:26 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

عادت کرده بودم

عادت که نه

دل داده بودم

که هروقت از کنار مدرسه معصومیه رد میشم

یه نگاه به در بسته ی مسجدش بندازم ودستمو بذارم رو سینه مو بگم

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین (ع)

به عشق کربلا .. به عشق ارباب



دلم خوش بود ...گه گاهی که در این کارگاه باز میشه .. سرمو رو زاوبه های چوبی ضریح نیم ساخته بذارم و جونی بگیرم و نفسی تازه کنم

به عشق حرم...به عشق ارباب ...
...

بین الحرمینی شده بود این خیابونای حرم تا کارگاه

همش دلمون میتپید که به مناسبتی در این کارگاه بازشه و بیایم کنار شش گوشه

کنار ورقه های نقره ای که قرار بود چند وقت دیگه بشن دیواره های حریم ملکوتی سید الشهدا

بشن پنجره های ضریح

تا میومد این پنجره ها پنجره بشه ما هزار بار دلمونو بهش دخیل بسته بودیم

....

خدا میدونه چقدر تب میکرد چشم و دل آدم

وقتی کنار شش گوشه بودی و کنار شش گوشه نبودی

حسرت تمام وجودتو پر میکرد

سرتو میذاشتی رو گوشه ای از ضریح و حس میکردی عطر تربت کربلا مشماتو پر کرده

...

امشب مجنونم

دلم بی قراره

شبم بی ستاره

به حال دلم کن

نگاهی دوباره ...

امشب مجنونم ... به شورم و شینم ... اسیر حسینم ... تو حال و هوای ...بین الحرمینم

امیری حسینم ...

...

همسایه شده بودیم با کارگاه ساخت ضریح آقا

اینقدر دلمون خوش بود

چه برکتی قمو پر کرده بود... صفایی داشت از کنار این مسجد رد شدن

اصلا کبوترای مسجد معصومیه ام بیشتر شده بودن ...

حالا اما

میگن انگار کار ساخت ضریح تموم شده 

قراره ضریحو ببرن کربلا

برامون بنر و اطلاعیه زدن که اگه میخواید برای آخرین بار ضریح آقاتونو تو قم ببینید فلان روز و فلان ساعت ..

هوای قم گرفته

هوای دلا گرفته

منم از وقتی فهمیدم .. بی هوا دلم گرفت ...

کاش یکی بیاد  از بچه قمیا بپرسه :

چند بار این چند سال تو قم رفتی کربلا؟

چند بار تو همین کارگاه کوچیک کنار دست قلم زن ها نذر کردی ؟

چند بار حاجت گرفتی؟

چند بار حس کردی کنار شش گوشه ی ابا عبداللهی و زیر لب روضه ی علی اکبر خوندی ؟

چند بار اشکت رو کنار نیم ساخته ی این بارگاه رو گونه نشوندی به غربت بقیع اشک ریختی ؟

چند بار ..

......

آقا من خوب بلد نیستم حرف بزنم

فقط..

راستش حسابی عادت کرده بودیم به برکات این ضریح ِ بهشتی

حالا یه گوشه ی قم عجیب بوی کربلا میده...

ارباب

نکنه ضریحو  که بردن مارو کربلات راه ندی ..

دق میکنیم ارباب ....


خاطره شده درشنبه 91/7/8ساعت 2:5 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

من اگر الان  بمیرم

هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد

پاییز همچنان پیش خواهد رفت

آسمان پا برجاخواهد ماند  و هرگز به زمین نخواهد آمد

سیب ها باز به زمین خواهند افتاد و قانون جاذبه ی نیوتون لحظه به لحظه اثبات تر خواهد شد

همچنان پرستو ها در فصل سرما کوچ خواهند کرد و همچنان امریکا خواهد گفت:

((مسلمانان تروریست های جنگ طلبی هستند که به هیچ کس رحم نمیکنند))

در بحرین و فلسطین و میانمار و ... همچنان انسان ها کشته خواهند شد

همسایه مان باز هرروز برای خانه ی ما نان خواهد آورد و گنجشک ها هم هرشب  روی اقاقیا به خواب خواهند رفت

من اگر الان بمیرم کنکور باز هم برگزار خواهد شد

قیمت طلا و سکه صعود  و نزول همیشگی اش را ادامه خواهد داد

و سلف دانشگاه همچنان در غذاهایش گوشت نپخته خواهد ریخت . با نمک اضافی !

و شاید عطر محبوبه ها هم باز  هرشب حیاط را پر کند ...

حتما پر خواهد کرد !

من اگر الان بمیرم هیچ تغییری در هیچ کجای جهان رخ نخواهد داد .

فقط شاید در صد ناچیزی از اکسیژن هوا کمتر تبدیل به دی اکسید کربن شود

و یک  متر و اندی از زیر زمین هم اشغال شود .

من اما اگر الان  زنده بمانم

میتوانم ضد آمریکا بگویم و بنویسم و بشورانم.

میتوانم از ظلم ستیزی بگویم و از مظلومیت بنویسم .

یا دست های خالی فقیران را فقط تماشا نکنم

یا اینکه گاهی فقر فرهنگی انسان ها را با کمی زکات علم با عمل برطرف کنم

میتوانم بخوانم و بدانم و بیاموزم

شور ِ اصلاح و فکر ِ رشد در سر داشته باشم و پرچم عقایدم را بالا و  بالا ببرم

من اگر همین الان زنده بمانم

میتوانم تغییر آفرین باشم

میتوانم کارهای بزرگی بکنم

یا کارهای به نظر کوچکی که یک روز بزرگ میشوند .

حتی کارهایی که آسمان را به زمین بیاورد

یعنی آسمانی هارا زودتر به زمین بیاورد

...

من اگر الان زنده بمانم ...

من زنده  ام


خاطره شده درسه شنبه 91/7/4ساعت 10:14 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

می آیی

مینشینی پشت پنجره

مدام انگشتان سردت را به شیشه میکوبی

تق تق تق

پنجره را بسته ام و هی تابستان های مانده در گوشه و کنار اتاق را دور خودم جمع میکنم

و میگویم:

نترسید

در راباز نمیکنم

...

حوصله ات سر میرود

از پشت پنجره با های و هو بلند میشوی و سر میخوری زیر برگ های اقاقیا

اقاقیا خودش را تکانی میدهد و برگ هایش

آرام آرام روی زمین می افتد

میپیچی دور ساقه ی نازک پیچک

پیچک میلرزد و دستش را محکم به شاخه میگیرد

آرام میخزی و بوسه ای به گونه ی  رز میزنی

گلبرگ های رز آرام آرام روی خاک باغچه می افتند

و من

تمام تابستان های اتاقم را بغل کرده ام و از پشت شیشه نگاهت میکنم

باز بر میگردی پشت پنجره

میترسم

عقب میروم

لبخند میزنی

و باز آرام انگشتان سردت را به شیشه میکوبی

تق تق تق

اخم میکنم 

تابستان هارا سفت میگیرم و گوشه ای از اتاق کز میکنم

تماشایت میکنم

اخم میکنی

از پشت پنجره میروی

لبه ی باغچه مینشینی و یاس هارا روی پایت میخوابانی

آرام آرام ساقه ی گل هارا تاب میدهی

لالالالالا

با غچه خمیازه میکشد

بوته ی رز پلک هایش را میبندد

پیچک سرش را روی شاخه میگذارد

محبوبه غنچه هایش را میبندد

سکوت سردی حیاط را پر میکند

باغچه آرام آرام به  خواب میرود

خوابم میگیرد

تابستان هارا نگاه میکنم

آرام روی دستم خوابیده اند

باز می آیی پشت شیشه

انگشتت را میگذاری روی نوک دماغت

هیسسس

آرام اشاره میکنی که بیا

می آیم

پنجره را باز میکنم

تابستان هارا در آغوش میگیری و میگذاری لابه لای شاخ و برگ سرو ها و کاج ها

می آیی داخل اتاق

مینشینی گوشه گوشه ی اتاق

برایم "مــــــــــهـــــــــــر "می آوری

نرگس می آوری

لبخند میزنی

لبخند میزنم

خوش آمدی باد پاییزی 


خاطره شده دریکشنبه 91/7/2ساعت 9:39 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<      1   2   3   4      

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت